علمی توصیفی

مارکس و دیالکتیک گرایی؛ نقدی بر جبرگرایی (قسمت دوم)

در اینجا بحث را با هشدارهای انگلس، آلن وود، زایتلین در برابر جبرگرایی ادامه می دهیم.

انگلس 

پس از مرگ مارکس، بسیاری از اندیشمندان انتقادهای تندی علیه مارکس می‌نوشتند و برداشت های ناروایی را از مفاهیم مارکسی داشتند. 

انگلس مدام از کج فهمی ها و برداشت های نادرست شکایت می کرد. 

به عنوان مثال در ۲۱  سپتامبر ۱۹۸۰ بلوخ نامه ای به انگلس می نویسد. او در پاسخ به بلوخ چنین می گوید:

بنا بر درک ماده گرایانه از تاریخ، عنصر تعیین کننده نهایی در تاریخ، تولید و بازتولید در زندگی واقعی است.

نه من و نه مارکس چیزی پیش از این هرگز بیان نکرده ایم.

پس اگر کسی این بیان را به نحوی تغییر داد که عنصر اقتصادی تنها عنصر تعیین کننده است، بیان ما را به عبارتی بی‌معنا، پوچ و مزخرف کرده است.

موقعیت اقتصادی پایه است، اما عناصر گوناگون روساخت (صورت های سیاسی مبارزات طبقاتی و نتایج آن ها، قوانین بنیادین شده طبقه پیروز پس از مبارزه) و حتی بازتاب این مبارزات واقعی در ذهن مبارزان یعنی نظریه های فلسفی، حقوقی و سیاسی، ایده های دینی و گسترش بعدی آنها در دستگاه های جزمی، تمام این ها نیز در فراگیر مبارزات تاریخی تاثیرگذار هستند و در بسیاری از موارد نیز تاثیر بیش از تاثیر اقتصاد در اشکال آنها دارند.

این یک کنش متقابل یا هم کنشی میان تمامی این عناصر است که در آن حوادث بی شمار ضمنی ای دخالت می کنند و در این میان اقتصاد سرانجام ضروری ترین آن هاست.

انگلس حتی مارکسیست ها را نیز به خاطر این مزخرفات سرزنش می کند.

مثلاً  او با لحنی کنایه آمیز در نامه ای که اشمیت در سال ۱۸۹۰ می نویسد، اینگونه پاسخ می‌دهد:

مفهوم ماده گرایانه تاریخ همچنین امروزه دوستان بسیار زیادی دارد که بایست برای اینکه آنها مطالعه ای در تاریخ نداشتند، عذرخواهی کنند. همانطور که مارکس معمولاً درباره فرانسوی آخر دهه هفتاد می گفت (آنچه من می دانم این است که من یک مارکسیست نیستم)!

باز هم چهار سال بعد استارکنبورگ دو پرسش اساسی را در نامه برای انگلس طرح می کند:

الف) شرایط اقتصادی تا چه حد به عنوان علت عمل می کند؟

ب) عنصر نژاد و شخصیت تاریخی در درک مارکس و انگلس از تاریخچه نقش ایفا می کند؟

پاسخ انگلس: آنچه ما از شرایط اقتصادی که آن را به عنوان پایه تعیین کنندگی تاریخ جامع دانسته‌ایم می فهمیم، همان شیوه هایی است که به وسیله آن آدمی در هر جامعه خاصی راه های معیشت و دادوستد محصولات میان خودشان را تولید می کند (تا آنجا که تقسیم کار وجود دارد).

بنابراین، تمامی تکنیک تولید و حمل و نقل در این تعریف منظور شده است. تکنیکی که همچنین روش دادوستد و سپس تقسیم کار، تقسیم جامعه به طبقات و همچنین روابط ارباب و خدمتگزار و با آن دولت، سیاست، قانون و دیگر چیزها را تعیین می‌کند.

آلن وود

او در پاسخ به این پرسش که آیا مارکس جبرگرا است؟ می نویسد:

مارکس می گوید که مناسبات اقتصادی مستقل از اراده کسانی است که وارد آن می شود و اغلب ادعا می کند یا به طور ضمنی می‌گوید که مردم را شرایط اقتصادی بیگانه کنترل می کند یا مورد ستم قرار می دهد، ولی هیچ نوع جبرگرایی فلسفی از این دعاوی استنباط نمی شود.

ممکن است نتیجه بگیریم که مارکس معتقد است شرایط اقتصادی اعمال فرد را به نحوی علّی تعیین می کند که استدلال غلطی است.

ادعای من این است که ماتریالیسم تاریخی مارکس چیزی نیست که او را ملتزم به این اعتقاد کند که اندیشه ها و اعمال انسانی به لحاظ علّی تعیین شده، هستند.

مارکس تاکید می کند ماتریالیسم پیشین با از قلم انداختن طرف فعال به خطا رفته است و این حقیقت مکمل را نادیده گرفته است که انسان ها شرایط خود را تغییر می دهند.

زایتلین

در رد جبرگرایی مارکس، اعتقاد دارد که انسان اکنون تعیین کردن آگاهانه سرنوشت خود را آغاز می کند.

این نظری است که مارکس در تمام نوشته های فلسفی دوران نخستین زندگی خود و حتی در دوران بلوغ فکری نیز داشته است. 

زایتلین در نقل قول مستقیم از کتاب سرمایه مارکس می‌گوید:

فرایند زندگی جامعه که بر اساس فرایند تولید مادی نهاده شده است، پرده های مرموز خود را کنار نخواهد زد، مگر زمانی که به عنوان تولیدی به شمار آید که به وسیله گردهمایی و هماهنگی آزادانه مردم پدید آمده است و به واسطه مردم و نسبت به یک برنامه مشخص، آگاهانه تنظیم شود. 

در مجموع، زایتلین معتقد است سوسیالیسم و کمونیسم اهدافی در خود نیستند.

نابودی مالکیت خصوصی و اجتماعی کردن راه ها و ابزارهای تولیدی گام های ابتدایی در نابودی کار بیگانه هستند.

چنین فرآیندی (هماهنگی و گردهمایی که در آن رشد آزادانه هر کسی شرطی برای رشد آزادانه همه است) دیگر به هیچ روی جبری نیست. هر چیزی به این وابسته است که مردم با منابع اجتماعی شده، چه بکنند.

بنابراین به همین دلیل است که مارکس از انسان در حال کار شروع می کند و  شرایط مادی و اجتماعی جامعه یا ((شرایط مادی زندگی)) یا هستی اجتماعی  آدمی را از مهم ترین عناصر قابل مطالعه قلمداد می کند. 

مارکس در باورداشت های مربوط به سرنوشت آدمی، انسان گرا و در تحلیل های علمی خود، عینی و نسبیت گرا بود. 

برای شناخت و تعریف انسان بایستی به ((انسان در کار)) یا ((انسان در موقعیت مادی و هستی اجتماعی)) رجوع کرد. 

مارکس ((فرآیند تولید)) را مبنای مطالعه خود قرار می دهد. 

فرآیند تولید، مکانیکی نیست، زیرا خودآگاهی در همین فرایند حاصل می‌شود و هرگونه نوسانی در این پدیده به وجود آورنده بیگانگی است.

عناصر زیرساخت، روساخت و فرایند کار

اولین مقوله جامعه شناسی مارکس، انسانی است که بر اساس آگاهی عمل می کند.

از این روی ((کار)) انسان مهم ترین مسئله اجتماعی است.

کاری که به عنوان یک فعالیت آگاهانه انجام می شود و از طرفی، بدون انسان و بدون آگاهی او کار وجودی خارجی نخواهد داشت.

مارکس در تبیین زیرساخت‌های اجتماعی از مفهوم نیروهای تولیدی و روابط تولیدی استفاده می کند.

منظور از نیروهای تولیدی، انسان و طبیعت و ابزار می باشد.

با تاثیرات متقابلی که عناصر نیروهای تولیدی بر یکدیگر می گذارند، درمجموع، فعالیت های واحدی را شکل می‌دهند که منجر به شکل‌گیری زیرساخت می شود.

بنابراین زیرساخت، شکل ساختی نیروهای تولیدی که به نوبه خود، تعیین کننده شرایط زندگی و شاخص های ساختی او هستند، می باشد. 

می‌توان زیرساخت یا نیروهای تولیدی را حرکت دهنده و جوهر محرکه تاریخ دانست. 

از طرفی، وقتی کارگر جهت انجام کار به کارخانه رفت باید بداند که با چه کسی یا کسانی سر کار دارد؟ در طول روز چه زمانی کار شروع و چه زمانی پایان می رسد؟ چه چیزی باید تولید کند؟

این ها قوانین و آیین ها و رسومی است که آن ها را ((روابط تولیدی)) می نامیم.

به عبارتی یعنی قوانین، آیین ها، رسوم و آداب و سننی که سرانجام اموری چون ارزش ها، ایدئولوژی، هنر، دین، علم و فلسفه بر پایه آن ها شکل می گیرد که به اصطلاح به این امور، روساخت یا ساخت ایدئولوژیک می گویند.

پس، فرآیند دگرگونی از زیرساخت اجتماعی شروع می شود و از عناصر انسان، طبیعت و ابزار تاثیرات متقابل را گرفته و به مراتب این تاثیرات باعث ساخت روابط تولیدی می گردد و سرانجام، روابط تولیدی به شکل ایدئولوژی، حاکم بر جامعه می شود.

البته اینجا باید به خصلت دیالکتیک وار بودن این فرایند اشاره کرد.

از طرفی، نیروی تولیدی (ابزار، انسان، طبیعت) پیوسته در حال رشد هستند و هر سه جزء آن در حال تکامل می باشد، اما روابط تولیدی خصلتی ثبات دارد، یعنی همیشه در حال سکون، ثبات و پایداری است.

بنابراین، در اینجا همیشه در حال نفی نفی هستیم، یعنی روابط تولیدی جوابگوی نیازهای نیروهای تولیدی نیست و در هر لحظه نیروی تولیدی ایجاد می شود.

جستار پویایی شناسی

در این زمینه مهم ترین پرسش مارکس چگونگی تحول و برآیش تاریخی جوامع می باشد.

یعنی تاریخ چگونه و با چه سازوکاری تغییر و تحول می یابد؟ و چه گذار و مراحلی می‌پیماید؟

براساس منطق نفی نفی نیروی تولیدی و روابط تولیدی، مارکس چهار مراحل تاریخی شیوه تولیدی را  تشخیص می دهد:

الف) تولید آسیایی       ب) تولید باستانی       ج) تولید فئودالی          د) تولید بورژوایی

در این رابطه باید به چند نکته توجه کرد. در این تقسیم بندی، تولید آسیایی را صرفاً جهت فهم مخاطب جزو مراحل تاریخی شیوه تولیدی قرار دادیم. در اینجا با دو سوال مهم رو به رو هستیم:

-آیا مراحل تاریخی شیوه تولیدی مارکس، یک برآیند تک خطی است؟

-آیا این مراحل تاریخی، یک فرمول جهانی طبق عقیده مارکسیست ها می باشد؟

در پاسخ به دو سوال یاد شده باید گفت که طبق اسناد موجود مراحل تاریخی مذکور در شیوه های تولیدی، شاهد یک برایش چندخطی تاریخی می باشیم.

به عنوان مثال، مارکس حتی شیوه تولید آسیایی را نیز به چند بخش تقسیم می کند:

شیوه تولید اشتراکی آسیایی شرقی، شیوه تولید اشتراکی آسیایی هندی، شیوه تولیدی اشتراکی عتیق، شیوه تولیدی اشتراکی آسیایی اسلاوی و شیوه تولیدی آسیایی آلمانی.

بنابراین، در نزد مارکس شیوه های تولیدی آسیایی و ابتدایی تاریخ نیز تابع فرمول جهان شمول نبوده است.

دلیل دیگر چندخطی دانستن مراحل تاریخی مارکس، نامه میخالوفسکی جهت جهان شمول دانستن مراحل تاریخی او می باشد.

مارکس در پاسخ می نویسد: او اصرار دارد که تحلیل تاریخی مرا از شکل گیری سرمایه داری در اروپای غربی به یک تئوری تاریخی فلسفی در مورد راه عمومی تحول همه کشورها تبدیل نماید که بدون توجه به شرایط تاریخی مشخص آن ها به وسیله تقدیر تجویز شده است.

اما با عرض معذرت از حضور ایشان، او در مورد من بسیار زیاد لطف می کند. 

در ضمن بسیار زیاد هم به من تهمت می زند.

همچنین مارکس در نامه ای دیگر می نویسد: ناگزیری تاریخی جنبش و حرکت (جنین سرمایه داری) آشکارا به کشورهای اروپای غربی محدود می شود.

مراحل تاریخی مارکس محدود به کشورهای اروپای غربی است و نمی توان فرمول جهان شمول مراحل تاریخی را برای  تمام دنیا پیچید. 

بنابراین، مطابق با رویکرد استقرایی و تجربه گرایی مارکس، نمی‌توان با توجه به ویژگی خاص هر جوامعی مراحل تاریخی خاصی را برای هر کدام قائل شد.

به عنوان مثال، انگلس در توضیح جامعه عربستان می نویسد: من به اندازه کافی و به طور همه جانبه به تاریخ تجاری قرن ششم اول بعد از مسیح اشراف ندارم که قادر به قضاوت باشم. 

در این جاست که متوجه می شویم اگر برداشتی خطی از مراحل تاریخی مارکس وجود دارد، به خاطر برداشت غلط و ناصحیح مارکسیست هاست.

یعنی آن ها مراحل تاریخی مارکس را یک فرمول جهانی برای تمامی جوامع به حساب آورده اند، عاملی که به شدت مورد مخالفت و انتقال مارکس و انگلس بود.

بازنگری مارکس

سوال مهم دیگر مطابق با رویکرد استقرایی و تجربه گرایی مارکس این است آیا او معتقد به انقلاب در تمام جوامع اروپای غربی بود؟ 

در پاسخ به این سوال باید گفت که مارکس، بازنگری هایی را در رابطه با انقلاب انجام داد.

او در جایی می نویسد: مدت ها  معتقد بودم که می‌توان رژیم ایرلند را از طریق با به قدرت رسیدن کارگر انگلیسی سرنگون ساخت.

همیشه این نظر را در نیویورک تریبون مطرح می‌کردم. در حال حاضر، مطالعات عمیق تری عکس آن را به من ثابت کرده است.

به دنبال همین تجدید نظرها، مارکس باور به انقلاب مسلحانه پرولتاریایی که از باورداشت های مهم و کلیدی او بود را قابل تجدید نظر می دانست.

با مشاهده واقعیت های مختلفی در کشورهای صنعتی به ویژه مشاهدات حضوری در انگلیس و مطالعات از طریق مکاتبات و روزنامه نگاری خود با برخی از روزنامه ها و روشنفکران در شرح خود از باور به فرایند تحول سرمایه داری به سوسیالیسم تجدید نظر کرده و به این باور می‌رسد که در کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس ممکن است انقلاب مسلحانه صورت نگیرد، زیرا کارگران امیدوار هستند که تغییرات تدریجی مسالمت جویانه بتوانند جایگزین انقلاب خونین شود.

مارکس در سخنرانی آمستردام خود در سال ۱۸۷۲ می گوید: باید به نهادها، آداب و رسوم و سنت های سرزمین های مختلف توجه داشت.

ما انکار نمی کنیم که کشورهایی مثل آمریکا و انگلیس هستند که کارگران در آن امید دارند از طریق راه های مسالمت آمیز و صلح جویانه به اهداف خود برسند.

به همین دلیل است که مارکس و انگلس در نیمه دوم قرن به این نتیجه رسیده بودند که مبارزات پرولتاریایی می تواند با اتحادیه کارگری در مجلس و دولت جای پای محکمی را باز کند و به نفع کارگران لایه‌های مفیدی را به تصویب برساند، یعنی مطالبه سندیکایی برای ایجاد سوسیالیسم و نه از راه انقلاب.

منابع:

– تنهایی، ابوالحسن (1400)، دستگاه نظریه مارکس: تفسیرگرایی آلمانی، چاپ اول، انتشارات اندیشه احسان

– تنهایی، ابوالحسن (1394)، درآمدی بر مکاتب و نظریه های جامعه شناسی، چاپ هشتم ، انتشارات بهمن برنا.

– تنهایی، ابوالحسن (1391)، نظریه های جامعه شناسی، چاپ سوم، گناباد: نشر مرندیز.

– جلایی پور، حمیدرضا / محمدی، جمال (1392)، نظریه های متاخر جامعه شناسی، چاپ چهاردهم، تهران: نشر نی.

– کوزر، لوییس (1390)، زندگی و اندیشه بزرگان جامعه شناسی، ترجمه محسن ثلاثی، چاپ هفدهم، تهران: انتشارات علمی.

پیوست: عنوان مقاله حاضر مارکس و دیالکتیک گرایی (نقدی بر جبرگرایی مارکس) است که لازم به ذکر است که این مطلب دو نویسنده دارد که مشخصات نویسنده دوم [1] در اینجا آمده است.

نویسنده دوم پریسا زارعی [1] می باشد؛ کارشناس ارشد پژوهشگری علوم اجتماعی دانشگاه بوعلی سینا همدان، ایمیل: Parisa.zarei.basu@abtin68

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا