فاشیسم و ایده رهبر
فاشیسم در نسخههای مختلف قرن بیستمی، با ایده «رهبری والا» گره خورده است.
در آلمان، ایتالیا، اسپانیا، مکزیک، آرژانتین و تقریباً سراسر جهان، جنبشهای فاشیستی حول رهبری به حرکت درآمدند که یادآور قهرمانان کلاسیک بود و ای بسا فراتر از آنها.
خیمینز کابالرو، از نظریهپردازان فاشسیم استدلال میکرد که موسولینی و هیتلر رهبرانی بود که به بهترین شکل تجسم مفهوم جدید قهرمان بودند.
موسولینی مثل آشیل، سزار، شارلمانی و چارلز دوم بود، اما همه این بزرگان در مقایسه با دوچه پایینترند.
حتی «ناپلئون هم یک موسولینیِ نابسنده» بود.
رهبر فراتر از همه ملاحظات بود، واضع قواعد و در عین حال فراتر از آنها.
همه انگار شیفته او و رو به سویش.
جایی در فیلم «یک روز بخصوص» بازیگر زن فیلم دارد عکسهای پیشوا را نگاه میکند و کنار عکسها نوشته شده «اگر عاشقانه دوچه را دوست بدارید، حتی همسرانتان هم خشنود خواهند بود».
رهبر در فاشیسم نماینده و تجسم حقیقت است.
«همیشه حق با موسولینی است»؛ بین سالهای 1922 تا 1945، فاشیستهای ایتالیایی این جمله محال را مثل یک مناجات دائم تکرار میکردند.
آنها باور داشتند که حقیقت نزد موسولینی است.
هانا آرنت هم در جایی اشاره میکند که اولین عهد و پیمان اعضای حزب نازی شامل این جمله میشد «همیشه حق با رهبر [پیشوا] است».
این ستایش عجیب از رهبر با یکی از ویژگیهای اصلی فاشیسم پیوند دارد.
فاشیسم از حقیقتی ازلی و ابدی سخن میگوید که با معیارهای مرسوم درک ناشدنی است و تاحدی از جنس ایمان است.
خطا را به این حقیقت راهی نیست، و از این رو رهبران، به مثابه تجسم این یگانگی با حقیقت هم لغزشناپذیرند.
رهبران مظهر ایمان هستند، تجسم باور به حقیقتی که بدون چون و چرا باید پذیرفته شود.
فاشیستها شیفته ایده لغزشناپذیریِ رهبرانشان بودند چرا که از نظر آنها، مصونیت از خطا بازتاب جوهر حقایق اسطورهای بود که در رهبران قهرمان نمود یافته بود.
نظریه دیکتاتوری هم از دل این برداشت ظاهر میشود.
در واقع این دیکتاتوری، مطلوبی است در راستای حقیقت.
این اتکای بیش از حد به رهبر، به یگانگی او با حقیقت و به اینکه او پیوندی تمام عیار با ملت دارد تصور آینده بدون او رو دهشتناک میکند. شاید به این خاطر باشد که به محض از بین رفتن رهبر، انگار همه چیز رنگ میبازد، نوعی احساس گم گشتگی که نتیجهاش شاید فروپاشی باشد.