فلسفه در نگاه ویکتور هوگو
ویکتور هوگو در “گوژپشت نتردام” در لا به لای سطور به “فلسفه” اشاره می کند و به نظر می آید در تلاش است تا تعریفی از فلسفه در نسبت با “زیست جهان انسانی” به دست دهد.
او در تبیین وضعیت “پیّر گرانگوار” -یکی از شخصیت های رمان- می گوید:
“هنگامی که گرانگوار از کاخ دادگستری قدم بیرون نهاد همه جا تاریک بود.
او از اینکه شب فرا رسیده است قلباً خوشحال بود …
می خواست هر چه زودتر به کوچه تاریک و خلوتی پناه برده و به راحتی در تفکرات خویش غوطه خورد.
شاید بتواند به کمک فلسفه مرهمی بر روح شاعرانه جریحه دارش بگذارد” (ویکتور هوگو. ۱۳۹۳. ۷۳).
در روایت ویکتور هوگو نسبت عمیقی بین “شعر” و “فلسفه” وجود دارد و تفلسف به مثابه نوعی از تامل زمانی “رخ” می دهد که روح آدمی “جراحتی” عمیق برمی دارد و تلاش انسان برای یافتن مرهمی بر زخم های جانش نامش “فلسفه” است.
به قول صادق هدایت در زندگي زخم هايي هست كه مثل خوره در انزوا روح را آهسته می خورد و می تراشد و فلسفه همان مرهمی است که بر این نوع زخم ها گذارده می شود.