مارکس و دیالکتیک گرایی (قسمت اول)
عنوان مقاله حاضر مارکس و دیالکتیک گرایی (نقدی بر جبرگرایی مارکس) است که لازم به ذکر است که این مطلب دو نویسنده دارد که مشخصات نویسنده دوم [1] در پایین مقاله آمده است.
زمینه فکری
غالباً گفته می شود که مارکس، آیینش را از سه سنت فکری ایده آلیسم آلمانی، سوسیالیسم فرانسه و اقتصاد سیاسی بریتانیایی گرفته است.
اما علاوه بر این سه سنت، او از آیین های دیگر نیز تاثیر پذیرفته است، زیرا او پیوسته درباره موضوع های گوناگون مطالعه می کرده است و گذشته از هر چیز، یک ذهن ترکیب کننده داشته است.
به گفته آیزایا برلین، آنچه که در کار او اصالت دارد هیچ یک از عناصر ترکیبی اندیشه اش نیست، بلکه این فرضیه کانونی است که او هر یک از این عناصر را به وسیله آن به هم پیوند داده و در یک واحد دستگاهمند آنها را روی هم سوار کرده است.
در این میان چهار مضمون که مارکس از مطالعه پیشینیان بهره جسته است شامل فکر پیشرفت، فکر ازخودبیگانگی، فکر کمال پذیری و نظر جامعه و عصرهای تاریخی می باشد.
الف) فکر پیشرفت
در این زمینه (مفاهیم رشد، تحول، شدن و …) از چهار اندیشمند بزرگ تاثیر پذیرفته است.
لایب نیتس در آغاز قرن هجدهم گفته بود که هر موجود رشد یا بنده ای از رهگذر مراحلی از تحول، رشد مییابد و ((طبیعت هرگز جهش ندارد)) و در هر لحظه ای ((سرشار از گذشته و آبستن آینده)) است.
لسینگ در کتاب آموزش نوع بشر، تحول اخلاقی پیشرو بشر را در یک نظریه سه مرحله ای به تصویر کشیده است. تاریخ بشر سه مرحله اخلاقی پشت سر میگذارد:
نخست مرحله ماقبل مسیحی، دوم مرحله ای مبتنی بر اخلاقیات روحانی تر و سرانجام، انسان آزادانه و خودمختار که درباره امور جهان به گونه عقلایی داوری اخلاقی خواهد کرد.
در پایان سده هجدهم آیین های روشن اندیشی که بر پیشرفت تدریجی تاکید داشتند با فلسفه خشنترین روبرو شده بودند.
از دیدگاه کانت تنازع میان انسان ها نیروی محرک و نهایی تاریخ به شمار می آید. او می گفت که انسانها به جای آن که به گونه ای هماهنگ تشکیل اجتماع دهند، مستعد یک نوع ((اجتماع پذیری غیراجتماعی اند)).
به نظر هگل تاریخ نوع بشر همان تاریخ تدریجی تحقق روح است اما این تاریخ، تاریخ نبردهای خونین، جنگها، انقلابها، داعیه های متناسب و گرفتاری های سوگبار نیز هست.
تاریخ بشر مراحلی ضروری را پشت سر میگذارد که از رهگذر آن ها روح مطلق به تدریج خود را محقق می سازد.
ب) مفهوم ازخود بیگانگی
مارکس از دو اندیشمند بزرگ در رابطه با مفهوم ازخود بیگانگی وام گرفته است.
برای مثال شیلر در آن بود که انسان و عصر تقسیم کار جدید، پاره پاره گشته و به یک ماموریت تخصصی در چرخ کار جامعه جدید تبدیل شده است. او دیگر نمیتواند همه استعدادهایش را بپروراند.
به جای آنکه جامعیت نوع بشر را در طبیعت خویش باز نماید، تنها کار و علم ویژه اش را منعکس می سازد.
همچنین فیخته شاخص عصر جدید را فروپاشیدگی، گناهکاری،نابودی هر چیز مثبت و بی سامانی می دانست.
ج) مفهوم کمال پذیری
تنها مفهومی که آیین های گوناگون روشن اندیشی فرانسوی و انگلیسی را به یکدیگر پیوند داده بود، همان مفهوم کمال پذیری بشر بود.
هرگاه اذهان انسان از قید و بندهای خرافات و باورهای نامعقول رهایی یابند و از طریق آموزش قادر شود بیشترین بهره برداری را از عقلشان به عمل آورند، نوع بشر به کمال خویش دست خواهد یافت. انسان آفریده شرایط زندگی و تربیت است، از همین روی تغییر شرایط و تربیت می تواند انسان های بهتری را به بار آورد.
در این نوشته سعی بر این است که به دو سوال مهم پاسخ دهیم:
- آیا مارکس، ماتریالیسم بوده است؟
- آیا جبرگرا بوده است؟
جستار هستی شناسی
در جستار هستی شناسی محقق پیش فرض هایی در مورد ماهیت دنیا و واقعیت دارد یعنی انسان، جامعه و روابط متقابل آنها.
مارکس در هستی شناسی خود، از اپیکور، اسپینوزا و و همچنین متون ادبی عهدعتیق و جدید تاثیر پذیرفته است.
در اینجا، مارکس بیشترین تاثیر را از اپیکور، فیلسوف اخلاق روم باستان گرفته است.
آزادی، هماهنگی و آرامش با طبیعت، خودبسندگی، لذت و خوشی در بودن طبیعی با گوهر هستی که همیشه در حرکت انحرافی و دستی از حرکات جزئی و تکراری اتم دموکراتی، هستی شناسی اپیکور را از هستی شناسی دموکریتی ضرورت ها جدا کرده است.
او مبدع نظریه جدید بارش انحرافی و دفعی اتم ها و بنیان گذار فلسفه اتمیسم ناجبرگرا بود.
اپیکور بر آن بود که کیفیتی برخاسته از گوهر اتم یعنی انحراف از بارش و سقوط مستقیم اتم ها و ضرورت مسیر مستقیم آن ها، موجب برخورد اتم ها و آفرینش و تحول موجودات می شود.
به عبارتی، فلسفه اپیکور در مخالفت با فلسفه دموکریتوسی (از مبدعان نظریه اتمیسم) بود که پیدایش و تحول جهان را برآیش بارش ضروری مستقیم و سقوط مداوم اتمها می دانست که به صورت موازی همیشه در حال بارش هستند.
بنابراین، اپیکور با رد جبرگرایی ذاتی و گوهری حرکت اتم ها که از سر ویژگی ظاهری یا گوهری انحراف و دفعی اتم هاست، باور کرد و از آنجا به ضرورت آزادی متفاوت بودن رسید، یعنی ابطال جبرگرایی اتمیسم دموکریتی.
بر همین اساس بود که مارکس بیشترین تاثیر خود را از از اختیار و آزادی اتمیسمی اپیکور در دستگاه نظری خود گرفت.
یکی از وجوه مهم این است که مارکس هم در ایام جوانی و هم در ایام پختگی، هیچگاه معنای انسان شناختی خود و کنش گرایی را (البته اینجا منظور، رشته انسان شناختی نیست) از دست نداده است، چیزی که شارحینی مانند آلتوسر آثار او را به دوره جوانی و پختگی تقسیم می کنند (تمایز مارکس جوان از مارکس پیر) تا مفهوم انسان گرایی مارکس را به صورت کامل نابود کنند.
چیزی که مارکسیستها، اعتقاد به این موضوع نداشته اند و حتی آثار مارکس را نیز به درستی نخوانده اند. مارکس وجود سیستم غریزی در انسان را مردود دانسته است.
به عنوان مثال در کتاب مانیفست کمونیست از مثال کندو سازی زنبور عسل یاد می کند، ولی خانه سازی معمار، از آگاهی و طرح پیش از عمل برخوردار است، یعنی معمار یا آدمی قبل از انجام خانه سازی یا از اهداف کنش خویش، پیش آگاهی داشته و طرحی برای عمل در زندگی اجتماعی خویش بر می سازد.
فرآیندی که در اصطلاحات مارکسی به پراکسیس اجتماعی معروف است.
به همین روی، او تفاوتی درست میان کشش های انسان و صورت های غریزی رفتار در حیوانات قائل می شود.
قابلیت تولید در نظر مارکس به معنای کنش آگاهانه است.
آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبورها متمایز می کند، آن است که معمار قبل از آنکه بنایش را در واقعیت بنا کند، آن را در تخیل می سازند.
به همین دلیل نمیتوان جبر ماتریالیستی را به مارکس نسبت داد و باید او را جزو دیالکتیک گرایان چند اسلوبی قرارداد (ذکر آن در قسمت روش شناسی مارکس خواهد آمد).
در حقیقت، فرض کردن روابط علّی ساده میان عناصر نظم اجتماعی کاملاً مغایر با روش شناسی دیالکتیکی مارکس است.
او در سرتاسر آثارش بر روابط متقابل مفهومی عواملی تاکید می کند که نظریه پردازان دیگر آنها را مجزا می دانند.
مارکس بر این عقیده نیست که تنها ماده واقعیت دارد، در عین حال او آگاهی را توهمی آزاردهنده نمی داند.
از همه مهمتر، شناخت شناسی او هرگز از نوع ماتریالیستی کلاسیک نیست.
ماتریالیسم انگلیسی و فرانسوی روشنگری، مغز را مانند ورقی مومی تصور میکردند که جهان، نقش خود را بر آن می اندازد، ولی مارکس سوژه (فاعل شناسا) را گیرنده منفعل نقشها، آینه صرف اوبژه تصور نمی کند.
به همین دلیل است که روبینشتاین معتقد است مارکس در روش شناسی و فلسفه اجتماعی خود (مطابق با دیالکتیک گرایی خویش) به انسان گرایی و تاکید بر کنش گرایی آدمی باور داشته است.
حتی زیمل نیز معتقد است ماده گرایی مارکس می تواند به این معنا باشد که تاریخ در تحلیل نهایی، به انرژی های نازنده وابسته است. در صورتی که این نام، با معنا و محتوای آن به این نظریه که بنا بر آن تاریخ انگیخته ای روانشناختی است، متناقض می باشد.
در مجموع باید گفت که مارکس هیچگاه اصطلاح ماتریالیسم فلسفی را در آثار خود به کار نبرده است.
این اصطلاح از سوی طرفداران، به ویژه همکار او انگلس مورد استفاده قرار گرفته اما باز نه به معنای ماتریالیسم فلسفی، که مورد تاکید همکارش نیز می باشد.
جستار روش شناسی
طبق عناصر هستی شناسی مارکس و تاثیرپذیری از هگل، او از دیالکتیک قطبی به دیالکتیک چند اسلوبی رسیده است.
بنابراین باید استراتژی استقرایی را مهمترین ویژگی گوهری در رویکرد روششناسی مارکس در نظر گرفت.
الف) اصول دیالکتیکی
با توجه به دستگاه نظریه هگل، از سه اصل دیالکتیکی باید سخن گفت؛ ۱- تز یا برنهاد، ۲- آنتی تز یا برابرنهاد و ۳- سنتز یا هم نهاد. مارکس از دیالکتیک تک قطبی هگل به چند اسلوبی به شرح زیر رسیده است:
۱– اصل حرکت تضادی: تمامی اجزای جهان یا عناصر هر مجموعه از یک دیالکتیک، در حرکتی تضادی و فرآیندی از تغییراتی همیشگی است.
۲– اصل هم کنشی عناصر: تمامی اجزای جهان (عناصر تز و آنتی تز) همیشه در همکنشی یا کنش متقابل قرار دارند. بنابراین، تصور یا باور به هر گونه رابطه یک سویه که در مدل علّی متداول است، در میان عناصر دیالکتیکی خطا می باشد.
۳– اصل تحول گسترش کمی به حالتی کیفی: هم کنشی تمامی اجزا و عناصر (تز و آنتی تز) نشان دهنده درجات رشد یابنده کمی به تغییر تدریجی و نهایی و در فرجامین صورت کیفی آن است. مثل درجه گرمای آب که به تدریج از صفر به صد تغییر می یابد و سرانجام آب، جوشش به سوی بخار شدن، به فرجامی تازه و از نو می رسد.
۴– اصل قانون نفی نفی: هم کنشی عناصر تز و آنتی تز، بنابر قانون نفی نفی و تناقض گوهری اجزا از خلال نفی نفی (نفی آنتی تز از تز) به صورت نفی تز انجام می پذیرد و تغییر و تحول اشکال یا شدن صورت های پیشین به صورت های نوین رخ می دهد، تحول و شدنی به معنای ویرانی حالت پیشین و پیدایش صورت و شکل تازه. مانند غده سرطانی (یعنی آنتی تز) که از بدن (یعنی تز) برخاسته و سپس در نفی همان بدن (یعنی تز) آنقدر تلاش میکند تا تز را نابود کند، اما در همان حال با نابودی و نفی تز، آنتی تز نیز به ناگزیر نابود می شود.
بنابراین، با کاربست این اصول دیالکتیک چند اسلوبی، هم کنشی عناصر هر مجموعه مطالعاتی را در تاریخ و ساخت اجتماعی جوامع و در فرآیند عینی ورود انسان در کار و زندگی واقعی، عینی و روزمره آنها میتوان بررسی کرد.
بنابر چنین مقدماتی باید توجه داشت که جهان واقعی بر اساس دو نیروی متناقض یعنی نیروهای تولیدی عنوان آنتی تز و روابط تولیدی به عنوان تز، درهم کنشی هستند.
این تضاد و تناقض ممکن و به شکل تضاد طبقاتی در جوامع طبقاتی یا تضاد میان شیوه های سبک زندگی در جوامع اشتراکی متبلور شوند.
نقد مفهوم تعیّن زیرساخت
۱– نقد دیالکتیکی: بر اساس اصل دوم دیالکتیک چند اسلوبی مارکس (اصل هم کنشی عناصر) زیرساخت تعیین کننده روساخت نمی باشد.
اما سوال مهم این است که منظور مارکس از واژه تعیین چیست؟
آیا او این واژه را به همان معنی مارکسیستی به کار برده است؟ یا این جمله که شرایط اجتماعی یا شرایط مادی است که شعور و آگاهی اجتماعی تعیین می کند، معنایش چیست؟
بر اساس همین اصل دوم دیالکتیکی می توان گفت که بین زیرساخت و روساخت رابطه دیالکتیکی و یا هم کنشی وجود دارد و نه یک رابطه علّی تک سویه. به عنوان مثال می توان در این زمینه به شرح موافق پیتر برگر و لوکمن و آلن وود اشاره کرد.
به عقیده برگر و لوکمان مارکسیسم دوران بعد مایل بوده است که زیرساخت را به طور ساده با ساختار اقتصادی یکی بگیرد، به طوری که روساخت فقط بازتاب مستقیم آن پنداشته میشد (مثلاً لنین چنین تصور می کرد).
اکنون کاملاً روشن است این تعبیری نادرست از اندیشه مارکس است، زیرا به جای آنکه کیفیت دیالکتیکی این نوع جبرگرایی اقتصادی را در ذهن بیدار کند، سرشت کاملاً سازوکاری یا مکانیستی آن را به ذهن القا می نماید.
آنچه به مارکس مربوط میشد این بود که اندیشه آدمی بر اساس فعالیت انسانی کار (در گسترده ترین مفهوم کلمه) و بر پایه روابط اجتماعی ناشی از این فعالیت استوار است.
وود نیز در جایی گفته است: بنابراین وقتی مارکس به نحو غایت شناسانه مناسبات اجتماعی را بر حسب قوای تولیدی یا پدیده های سیاسی و ایدئولوژیکی را برحسب ساختار اقتصادی جامعه یا مبارزه طبقاتی تبیین می کند، این امر باعث کنار گذاشتن آن مطلب نمیشود که ویژگی های خاص مناسبات اجتماعی در تبیین های علّی وضعیت و قوای تولیدی ظاهر می شود، و یا اینکه پدیده های روبنایی به نقل از علّی بر زیربنای اقتصادی جامعه اثر گذارند.
بنابراین، نظریه مارکس اساساً با هر شکلی از جبرگرایی اقتصادی که بر آن است قانون، اخلاق، سیاست یا دین هیچ اثر علّی بر تولید مادی یا روابط اقتصادی اعمال نمی کند، ناسازگار است.
۲– نقد گوهری: همانگونه که در هستارشناسی آمد، مارکس بر پذیرش بنیان فلسفه اتمی اپیکور باور به فلسفه کنش و کردار آدمی را برتر از جلب و ضرورت کور و فرابشری قرار میدهد، باور پیدا کرد.
در اینجا بود که کنش و کردار آگاهانه، طراحانه و فاعلانه نشان در حقیقت گوهر آدمی در تعریف مارکس است. به این معنا، تعیین و تسلط هرگونه جبری بر آدمی مخالف با درک فلسفی مارکس است.
پیوست: این مقاله دو نویسنده داشته است که نویسنده دوم پریسا زارعی [1] می باشد؛ کارشناس ارشد پژوهشگری علوم اجتماعی دانشگاه بوعلی سینا همدان، ایمیل: Parisa.zarei.basu@abtin68