چرا فرهنگ میمیرد؟ مرگ فرهنگ
نشانههای سقوط و اضمحلال فرهنگ، در سترونی و نازایی روشها و شیوههای زیست اجتماعی و فردی خود را نشان میدهد.
زیستِ اجتماعی به بحران میرسد، اما مولفههای فرهنگ نمیتواند کاری برای ساکنانش بکند.
مسئلهها (که امری طبیعی در زندگی انسانی است)، حل نمیشوند زیرا فرهنگ، قدرت حل مسئله را از دست میدهد و بهتدریج، خودش به زخم و رنجی دائمی تبدیل میگردد.
سستیِ فرهنگ، در ضعف کارکردهایش انعکاس مییابد.
به تعبیر دیگر، کارویژههای تاریخی خود را از دست میدهد، دیگر دلی را نمیرباید و بوی کهنگیاش شامهی زندگی را میآزارد.
فرهنگِ فرتوت و ناتوان، توانایی خلق شیوههای جدید برای زیست نو را ندارد و هنجارها یکی پس از دیگری، مشروعیتشان را از دست میدهند.
سرگردانی در وادی زندگی و این که افراد نمیدانند در وقت مواجه شدن با مسئلههایشان چه باید بکنند، از نشانههای واضح فرهنگِ نیمهجانی است که از ارائهی راه حل کارآمد عاجز است.
«فرهنگ از دست رفته»، خود، وبال گردن جامعه میگردد.
چونان بیماری که زمینگیر شده و محتاج خدمت دیگران است.
فرهنگ نازا و فرتوت، نه تنها بار نمیدهد که خود، باری میشود بر دوش آنان که روزی، روزیخوارِ خوان پرنعمتاش بودند و از آن ارتزاق میکردند و به آن افتخار مینمودند.
فرهنگ رو به زوال، دست به دامان پاسخهای کهنه، ناکارآمد و تکراری در برابر پرسشهای نو میبرد.
فرسودگی فرهنگ، خودش را در ناسازگاریاش با مسئلهها نشان میدهد.
درختی است که در پاییز عمر خود، بار و سایه نمیدهد.
از این رو اهالی، آرام آرام به زیر سایهی درختی دیگر مینشینند که «او گلهای تر دارد».
فرهنگ، اگر بخواهد زنده بماند، مستمراً نیاز دارد در بده بستان با محیط خود و در حرکت دائمی باشد.
«فرهنگ ایستا» و راکد، داشتهها و سرمایههای خود را از دست می دهد و از آن جز جنازهای و مرده ای بر روی دست جامعه باقی نمیماند.
اما چرا فرهنگ، فرسوده میشود و چرا میمیرد؟
از میان پاسخهایی که به چرایی مرگِ فرهنگ داده شده است، «نیل پستمن»، به نحو اجمالی، پاسخی درخور و ستایشبرانگیز میدهد. پاسخی در خور تامل.
«پستمن» در کتابِ «زندگی در عیش، مردن در خوشی»، سه عامل و علت مرگ فرهنگ را برمیشمارد.
سه روش و مکانیسمی که میتواند روح یک فرهنگ را مورد تاخت و تاز قرار دهد و آن را تخریب کند:
❗1. زندانی کردن فرهنگ
بنا به آن چه پستمن توضیح میدهد، روشی است که در رمان «1984 جورج اورول» آمده است.
وقتی فرهنگ در حلقه و حصار تعصبها و یا احساس «استغنا و خودبسندگی کاذب»، گرفتار شده و رابطهاش را با محیط فرهنگی جهان از دست میدهد، آنگاه همچون ماهیای که از آب بیرون میافتد، میمیرد.
فرهنگ، تر و تازگی و پویاییاش را در تنفس میان فضای آرامِ سایر فرهنگها و در دادوستد دائمی با آنها به دست میآورد.
کسانی که خود را بی نیاز از سایر فرهنگها می بینند و احساس «خودبسندگی» میکنند، در نتیجه نمیتوانند رابطهای پویا و متقابل با دیگران داشته باشند، این همان زندانی کردن فرهنگ است.
«آرتور کستلر»، در رمان «کسوف»(ظلمت در نیمروز)، نمایی از ابزار و ماشین کنترل عقاید را نشان میدهد که انسانها را زیر سیطرهی خود دارد و همه چیزشان و منجمله اندیشهشان را مدیریت میکند.
2. از فرهنگ زندان ساختن
و این زمانی است که از هنجارها و عرف و عادات اجتماعی و یا باورداشت ها، بدیهیات و پنداشت های پیشین، چهاردیواری ساخته شود و همگان به اجبار تنها درون چهاردیواری تعیین شده حق اندیشیدن و عمل کردن داشته باشند.
فرهنگ، وقتی زندان می شود، چهره ی رماننده ای از خود به نمایش می گذارد.
زیرا، اولیه ترین حق انسان که حق انتخاب است از او گرفته می شود.
تحمیل سبک زندگی یک سان و در مرزهای فرهنگی مشخص شده، فرهنگ را به ابزار سلطه تبدیل می کند و در نتیجه، فرهنگ از ماهیت خود استحاله می شود و از درون می پوسد.
دین نیز مانند فرهنگ است، اضمحلال و فرسودگی دین، به ویژه هنگامی اتفاق می افتد که حق انتخاب و اختیار را از آدمی بگیریم و درون دینی و یا قرائتی خاص از دین، محصور و زندانش کنیم.
3. فرهنگ را به صورت تئاتر سرگرم کننده در آوردن
سومین عامل در تخریب و مرگ فرهنگ، آن است که عناصر متعالی یک فرهنگ نادیده گرفته میشود، به جای آن، فرهنگ، به منزلهی نمایشی روحوضی در میآید.
سرانجامِ واریتههای سرگرم کننده و مبتذل، ویرانی و اضمحلال فرهنگ است.
مولفههای سازنده و قوی فرهنگ در نمایشی شدن، از دست میرود و جز پوستهای لرزان و نمایی از مد افتاده چیزی باقی نمیماند، و اینجاست که با مرگ فرهنگ مواجه هستیم.
پسمتن، این شیوه از اضمحلال را از دنیایی استخراج میکند که «هاکسلی» ترسیم میکند، «زندان و زندانبان و دیواری وجود ندارد. به ارگانی نیاز نیست که مواظب فکر و اندیشهی مردم باشد و زمینهی بروز طغیان را زیر نظر داشته باشد».
در این جا، آن چه فرهنگ را (و دین را)، میمیراند، غوطه خوردن در زندگی روزمره، سطحی و ابتذال مفاهیم متعالی در نمایشهایی که برای سرگرمی ترتیب داده شده است.
کالایی شدن «امر حقیقت» و استحصال بیش از اندازه از آن، و یا آن را در ورطه ای از تکرارهای دل آزار و سرگیجه انداختن، هر یک در سقوط و مرگ فرهنگ دخالت دارند.
یکی از مظاهر و مصادیقِ نمایشی شدن فرهنگ و دین، «صورتگرایی» (فورمالیسم) است که در چهرهی آیینگرایی افراطی و مناسکگراییهای ظاهری و بدون عمق تظاهر میکند.
«صورتگرایی» که فقط به کار سرگرم کردن میآید و کارکردش نمایش پرهیجان است.
مناسکگرایی بیعمیق و اندیشه، رفتاری هیجانی، بی آن که چراغی را روشن کند، راهی را به درماندگان بنمایاند، به سرعت خاموش میشود.
صورتپرستی، جای محتوا و معنا را میگیرد و از این رو نتیجه و اثرگذاری خود را از دست میدهد.
وقتی استعلای دین و فرهنگ در قالبهایی روزمره و سطح پایین ریخته میشود و برای جذب مخاطب، هر چیز به روزمرگی و ابتذال آیینگرایی کشانده میشود، آن چه اتفاق میافتد، اضمحلال فرهنگ است.
چنان که قدرت پویایی، شکوفایی و جذابیتش را از دست میدهد و چیزی نازا و عقیم تبدیل میگردد.