علمی تحلیلی

انسان‌شناسی قدیم و جدید

مشتاق ساختن یک «انسان‌شناسی جدید» هستم که نسبت به انسان‌شناسی قدیم «انقلابی» باشد.

این انسان‌شناسی جدید البته خوانش من از انسان‌شناسی نیست، بل‌که آن را ترکیبی می‌دانم از عناصری بنیادین، چنان‌که بنیانگذاران رشته جا انداختند و توسط نسل‌های میانی پرورش یافت، و عناصر معاصر، چنان‌که بیش‌تر در دهه‌های اخیر مورد توجه واقع شده است.

خیلی خلاصه چند عنصر مهم این انسان‌شناسی جدید عبارت است؛ از عناصر بنیادین:

۱. کار میدانی طولانی‌مدت و عمیق

۲. داشتن برنامه‌ی پژوهشی عمرانه

۳. آگاهی به ادبیات نظری سایر رشته‌های علوم اجتماعی به ویژه جامعه‌شناسی.

از عناصر معاصر:

۱. نقد مفهوم فرهنگ

۲. مسئله‌ی نوشتار اتنوگرافیک یا بعد ادبی رشته

۳. مسئولیت اجتماعی انسان‌شناس نسبت به مردم یا تعهد سیاسی و اخلاقی انسان‌شناسی.

این فقدان‌ها نشان می‌دهند که حتی پیش از انتقادی کردن رشته، باید اصول بدیهی فراموش‌شده و انکارشده آن را به رشته بازگرداند.

یعنی ابتدا باید قامت آن را استوار کرد و سپس داشتن رویکردی انتقادی را از آن مطالبه کرد.

آن‌چه می‌تواند معنای انقلابی در رویکرد به انسان‌شناسی تلقی شود، طرح عناصر «معاصر» است.

مهمترین مسئله، مفهوم «فرهنگ» است.

در واقع، انسان‌شناسی قدیم، حول یک مفهوم فرهنگ است که «قدسی» می‌شود و خویش را از نقد برکنار نگاه می‌دارد. حداقل، سه مسئله‌ جدی در این خصوص وجود دارد:

نخست؛ نقدهای بسیاری بر برداشت معمول از فرهنگ توسط انسان‌شناسان معاصر در جهان شده است.

انسان‌شناسی قدیم، فکر می‌کند که کلیت فرهنگی موهومی وجود دارد؛ مخرج مشترکی از باورها و رفتارها که اعضای جامعه بی‌چون و چرا از آن کلیت تبعیت می‌کنند

و اساساً ماموریت انسانشناس، در تقابل با مثلاً جامعه‌شناس، این است که در هر گروه اجتماعی، با شمردن یا کنار هم قرار دادن چند ویژگی، آن کلیت را بازسازی کند.

پیشفرضهایی در مورد همین کلیت وجود دارد، از جمله این‌که:

نمی‌توان در مورد آن داوری کرد، بل‌که فقط می‌توان آن را از این‌جا و آن‌جای جامعه جمع کرد.

این کلیت فرهنگی، تبیین‌کننده‌ تمامی دیگر بخش‌های جامعه و نیز فرد است.

و همه‌ اعضای جامعه نسبت به این کلیت فرهنگی، در حال توافق و تراضی به سر می‌برند و موضع مخالف یا تنشی وجود ندارد.

در این روی کردن به فرهنگ، انسان‌شناسان قدیم در واقع عنصر فرهنگ را می‌پرستند.

آن‌ها در معبد فرهنگ می‌زیند.

از باورهای مشترک همین اجتماع علمی است که فرهنگ چیز خوبی است و نمی‌تواند بد باشد و بدی در آن راه ندارد.

درحالی‌که، مثلاً، به‌نام فرهنگ می‌توان قدرت یک گروه اجتماعی و قساوت آن را مشروع جلوه داد

به‌نام فرهنگ می‌توان گرایش‌ها و سلیقه‌های طبقه‌ای را بر طبقه‌ای دیگر تحمیل و بدین طریق آن‌ها را تحقیر کرد

به‌نام فرهنگ می‌توان بسیاری از نابرابری‌های اجتماعی را طبیعی و درست جلوه داد

به‌نام فرهنگ می‌توان عقب ماندن جمعیت‌های عظیم فقرا را بر گردن عادت‌های خانوادگی پست‌ آن‌ها انداخت.

انسان‌شناسی قدیم توان دیدن این «می‌توان»ها را ندارد و برای همین، قدرت تحلیل انتقادی خویش، که همزمان سیاسی است، را از دست می‌دهد

و چون به چنین سمتی نمی‌رود

به محافظهکاری خطرناکی دچار است

چراکه دست به بازنمودی از جامعه می‌زند که در آن به‌طور نظام‌مندی بر این دست «ستم‌های برآمده از عنصر فرهنگ» سرپوش می‌گذارد. 

دوم؛ فراسوی این نقدها به این قسم مفهوم‌پردازی غیرقابل نقد، که راه را برای داوری کردن در مورد آن و سیاسی کردنش، در قالب پذیرش صداهای مختلف باز کرد، بحث این است که انسان‌شناسی نمیتواند فقط به فرهنگ، آن هم مفهومی تنگ و طردگرایانه از آن، محدود باشد.

وقتی انسان‌شناسی قدیم فرهنگ را انتخاب می‌کند، «سیاست»، «اقتصاد»، «اخلاق»، «تاریخ» و بسیاری از عناصر تحلیلی دیگر را به راحتی کنار می‌گذارد.

به این منوال، گونه‌ای ساده‌لوحی انسان‌شناختی پدید می‌آید که در آن، انسان‌شناس فقط و فقط خود را موظف به توصیف چیزی می‌داند که پشت آن پنهان شده است، فرهنگ.

این‌جا شاهد تولد پژوهش‌های بی‌زمان هستیم، به قول اریک ولف، «مردمان بی‌تاریخ».

درحالی‌که، مثلاً در مورد فقرای حاشیه‌نشین، این یک تاریخ است، تاریخ خشونت ساختاری که آن‌ها را تولید کرده است.

ولی انسان‌شناسی قدیم، همه چیز حاشیه‌نشینان را با «فرهنگ فقر» توضیح می‌دهد. همین‌جا تولد پژوهش‌هایی است که «قدرت» به‌طور کامل جایی در آن‌ها ندارد. درحالی‌که مگر انسان‌ها و نیز پدیده‌ اجتماعی یا فرهنگی به راحتی می‌توانند از چنگال قدرت بگریزد.

سوم؛ انتخاب میان «فرهنگ» یا «مسائل اجتماعی».

اگر از انسان‌شناس قدیم بپرسیم که چرا به ستم‌ها، محرومیت‌ها، آزارها، تبعیض‌ها، بی‌رحمی‌ها یا سرکوب‌های موجود در جامعه‌ مورد مطالعه‌ات نپرداخته‌ای، پاسخ می‌دهد که «به من، یعنی به انسان‌شناسی، ربطی ندارد».

استادها، چه از نسل جوان و چه از نسل پیر، متفق‌القول بودند که «مسائل اجتماعی ربطی به انسان‌شناسی ندارد».

پرسش این بود که در این صورت حوزه‌‌ای چنین سرشار از ظرفیت‌های کار انسان‌شناختی به چه چیزی ربط دارد؟

لابد به جامعه‌شناسی.

باور نهفته در لایه‌های زیرین‌تر انسان‌شناسی قدیم آن بود که اساساً بررسی مسائل یا مشکلات کار این رشته نیست، و این رشته بسیار لطیف‌تر از آن است که بخواهد درگیر این چیزها شود؛ کارش فرهنگ است و بس.

انسان‌شناسی قدیم را نمی‌توان از مسئولیت در قبال آن برکنار دانست.

آن‌ها این رشته را بری و اجل از ورود به مشکلات یا بحران‌های جاری جامعه می‌دانند و در این اندیشه‌اند که ورود به این حوزه‌ها، در بهترین حالت، آلوده کردن این رشته «ظریف» به چیزی ناپاک، غیرمرتبط، و در بدترین حالت، خروج از مرزهای مقدس و حرفه‌ای درون‌- رشته‌ای است.

«بی‌طرفی» نامی غلط برای این موضع‌گیری است و نام درست آن چیزی جز «همدستی» با تداوم شرایط بد اجتماعی نیست.

اصلاً گفتن این‌که انسان‌شناسی وظایفی «اخلاقی» و «سیاسی» دارد، به گفتن چیزی عجیب و غریب می‌مانست که گویا از دهان یک دیوانه یا منحرف بر زبان رانده شده؛ و این البته می‌توانست قابل پیش‌بینی باشد، چون آن ادعاها احساس آرامشی را که انسان‌شناسی قدیم دهه‌ها به آن خو کرده بود بر هم می‌زد.

انسان‌شناس باید نسبت به امور جامعه مورد مطالعه‌اش داوری کند.

مثلاً اگر بر اساس باوری قدیمی، خشونتی علیه کودکان یا زنان اِعمال می‌شود

آن را بر اساس یکی از باورهای بنیادین انسان‌شناسی قدیم یعنی «نسبیگرایی فرهنگی»، به حساب «تفاوت‌های فرهنگی» نگذارد

بلکه در مورد غلط و غیرانسانی بودن آن در همان جامعه، موضع بگیرد.

یا در یک مناسک

در یک خانه یا در خیابان

جایی که حقی نقض می‌شود

حرمتی شکسته می‌شود

ستمی می‌رود یا نسبت به آن جامعه

خشونتی اِعمال می‌شود، انسان‌شناس نباید سکوت کند.

این‌ها بخشی از آن معناهای انقلابی بودند که انسان‌شناسی جدید دارد.

دکتر اصغر ایزدی جیران

انسان شناس فرهنگی و پزشکی، عضو هیات علمی دانشگاه تبریز

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا