دل نوشته علمی

کاش به جای یک نفر، سه نفر می بودم!

 یکی از بزرگترین بدبختی های آدمی اینست که بیشترین توهم و تعصب را در موضوعی بخرج می دهد که کمترین اطلاع در آن موضوع دارد!

اما، در موضوعی که دانش بیشتری دارد، بیشتر اهل سعه صدر و مداراست.

خیلی چیزها لازم است یاد بگیریم، اما یکی از مهم ترین آن چیزها، کلمه «نمی دانم» است که کمتر بلد هستیم و کمتر استفاده می کنیم.

پس، نتیجه این می گردد که ارزشمندترین نعمت زندگی که همان «فرصت ها» هستند، بیهوده از دست می دهیم و در همه چیز واردِ بحث های بیهوده و پایان ناپذیر می گردیم…

از خودم که دمِ دست هستم مثالی بیاورم.

می گویم اگر به جای اینکه این علی مرادی مراغه ای که از سه کلمه ترکیب شده، به جای اینکه یک نفر می بود، اگر سه نفر بودند اوضاعم خیلی بهتر می شد و تمام کارهایم به بهترین نحو صورت می گرفت مثلاً:

نفر اولی، فقط می نشست و هی می نوشت و هی می خواند و فلاکس چای را بغل دست اش گذاشته مدام چایی می ریخت

و به انبوه کتاب های نخوانده شده و رمان هایی که از سال ها پیش حسرت خواندنش در دلم مانده حسابی می رسید

و همه را می خواند و اصلاً درِ مراکز علمی و کتابخانه های مختلف در کشور و حتی خارج از کشور را از پاشنه درمی آورد

و به انبوه سوژه ها که فرصت نوشتن و کتاب شدن دارند، اما نشده اند، می رسید

و به ده ها سوالِ بی جوابی که همیشه از سوی خوانندگان می رسد، جواب می داد

و کسی را بی جواب و ناراضی نمی گذاشت … خلاصه می شد یک نویسنده و مورخ توپ!

نفر دومی، مدام به سگ دوی می پرداخت و به امورات زندگی، خرید مایحتاج بچه ها، امورات بانکی می رسید و قبض های آب، برق، گاز و … می رسید

به عروسی ها و مخصوصاً به مجالس ترحیم می رسید که امروزه انگار مرگ از زمین می جوشد

 و انگار عزرائیل شروع به زاد ولد کرده …! و علاوه بر همه این کارها به تامین معاش زندگی…

این یکی با این اوضاع و احوال، بایستی مثل کرگدن خیلی پوست کلف می شد تا بتواند دوام بیاورد!

مثل اینکه اصلاً یک نفر به تنهایی برای این امور کفاف ندهد…!

نفر سومی، فقط مشغول غصه خوردن می شد غصه تبعیض ها و بی عدالتی ها، غصه تمامی کودکان گرسنه، زنان و مردان مستاصل را می خورد.

مخصوصاً غصه هزاران خانواده هایِ کارد به استخوان رسیده ها که سرانجام در نهایت خاموشی و فراموشی، ناامیدانه به بدنبال تکه طنابی می گردند…

خلاصه، کار این سومی خیلی شاق و شاذ می شد…!

البته اگر به جای این سه نفر، نفر چهارمی نیز می بود دیگر در آن صورت زندگی تقریباً با این همه مشکلاتش، حداقل به زیستن اش می ارزید،

چون مجالی نیز پیدا می کرد برای عشق و هر روز سلام کردن به زندگی و آفتاب و باد…!

اما متاسفانه، من فقط یک نفر هستم و همین است که زندگی سیزیفی می گردد و همیشه نه یک جای کار، که چند جای کار می لنگد

و در نتیجه، نه به نحو احسن به کارِ نویسندگی می رسم، و نه کارمند و شهروند کاملی می گردم و نه یک عاشقِ خوب…!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا