نقش زنان در جامعه: دیدگاه جامعه شناسی
این مقاله که به نقش زنان در جامعه پرداخته است، نشان میدهد که چگونه جامعهشناسی به مردم این امکان را میدهد که فراتر از دیدگاههای عقلانی مشترک ببینند و نقشهایی را که زنان در طول نسلهای مختلف داشتهاند، مورد بحث قرار میدهد.
برای دههها، زنان بهعنوان جنس ضعیفتر و اغلب بهعنوان زیردستان مردان در همه جنبههای جامعه مانند زندگی خانوادگی و شغلی دیده میشدند.
هنگام نوشتن این مقاله، علاقه خاصی وجود داشت که چگونه فمینیسم این را تغییر داده است؟ و بنابراین، از دیدگاه فمینیستی نوشته شده است.
تالکوت پارسونز و فروید جهت دهنده این مقاله هستند، زیرا دیدگاههای بسیار ملموسی در مورد زنان و نقش آنها در جامعه داشتند.
تمام اطلاعات و داده های جمع آوری شده ثانویه هستند که ناشی از تجربه شخصی و علاقه به فمینیسم است. نتایج نشان میدهد که از زمان جنبشهای فمینیستی در دهه 1960، زنان در جامعه احترام جدیدی پیدا کردهاند و دیگر برای داشتن موقعیت در دنیای امروز به مردان وابسته نیستند.
برای تحقیقات بیشتر، یک پروژه جهانیتر باید انجام شود تا درک بهتری از چگونگی دیده شدن جنسیتها فراتر از جوامع محلی ما به دست آید.
مقدمه
باومن عقل سلیم را «دانش غنی که سازمانیافته، غیرقابل وصف و غیرقابل بیان است» و «… تفکر جامعهشناختی را به معنای درک وضعیت انسان از طریق تحلیل شبکههای چندگانه وابستگی متقابل انسان است…»، توصیف کرده است.
باومن معتقد است که اگرچه هر فردی متخصص نیست، اما همه افراد دارای مقدار گسترده ای از دانش ضمنی (عقل سلیم) هستند. عقل سلیم از دیده گاه و تجربیات زندگی به دست می آید که دانشی را توصیف می کند که فرد نمی داند چگونه بیان کند، ولی نحوه تفکر و عمل فرد را شکل می دهد، این اعمال اغلب ناخودآگاه هستند.
تفکر جامعهشناختی که به عنوان دانش صریح نیز توصیف میشود، از نظر عینی، غیرشخصی و روایی متفاوت است.
تحقیقات تجربی و نتیجهگیری که به دست می دهند از نمونههای وسیعی نه تنها از نظر کمی، بلکه از نظر کیفی نیز قابل ارزیابی هستند که چشماندازی به کل جامعه دارند.
محققان اغلب سال ها را صرف مشاهده و مطالعه می کنند و قبل از انتشار، آنها را در معرض بررسی و نقد همتایان خود می گذارند و به این ترتیب، فضای کمی برای دیدگاه عقل سلیم باقی می ماند.
در این مقاله، جنسیت از طریق مطالعات جامعهشناختی مورد بحث قرار میگیرد و اینکه چگونه این امر ما را قادر به دیدن عقل سلیم گذشته کرده است.
مفاهیم جنسیت و نقش های جنسیتی، از جمله کار نظریه پردازان تالکوت پارسونز و جولیت میچل مورد بررسی قرار گرفت.
برای درک دیدگاه های متعدد در مورد این موضوعات، جنسیت در نیروی کار نیز مورد بحث قرار خواهد گرفت.
جنسیت
دیدگاههای عام در مورد مردان و زنان بر تفاوتهای بیولوژیکی بین جنسیتها متمرکز است.
در دهههای 1950 و 1960، زمانی که کارکردگرایی ساختاری بهشدت در جامعه حاکم بود، تفاوتها و نقشهای ساختهشده اجتماعی بین مردان و زنان بهمنظور اجرای کارآمد جامعه اجرا شد.
این نظریه بیان میکند که برای اینکه یک جامعه به خوبی اداره شود، جامعه باید از هنجارهای اجتماعی تبعیت کند و اطمینان حاصل کند که افراد با آنچه از آنها انتظار میرود، مطابقت میکنند.
تنها از دهه 70، جامعه شناسان بین جنس و جنسیت تمایز قائل شدند. «جنس» از آن زمان به عنوان تفاوت های بیولوژیکی بین مرد و زن بیان شده است، در حالی که «جنسیت» تفاوت های اجتماعی بین مردانگی و زنانگی است.
تالکوت پارسونز (1902-1979) از طرفداران شدید کارکردگرایی ساختاری بود و استدلال میکرد که پسران و دختران اجتماعی شدهاند تا ویژگیهایی را بپذیرند که مکمل یکدیگر هستند تا حفظ واحد مولد خانواده باثبات را آسانتر کنند.
موضع نظری پارسونز این بود که به پسران «کیفیتهای ابزاری» مانند اعتماد به نفس و رقابتپذیری آموزش داده میشد که آنها را برای نیروی کار آماده میکرد.
در همین حال، به دختران «ویژگی های بیانگر» مانند همدلی و حساسیت آموزش داده شد که آنها را برای مراقبت از خانواده خود آماده می کرد.
نظریه پارسونز بیان می کند که یک خانواده موفق به افراد نیاز دارد که مجموعه مهارت های تکمیلی داشته باشند و جنسیت راهی برای جفت کردن این مهارت ها فراهم می کند.
اگرچه این نظریه در اواسط قرن بیستم تاثیرگذار بود، اما این نظریه محدودیت هایی داشت که مورد نقد بود.
چنان که این نظریه فقط مختص آمریکای سفیدپوست طبقه متوسط در دهههای 40 و 50 بود. یک مرد، زن و کودک، با نادیده گرفتن سایر اشکال خانواده مانند والدین همجنس گرا و والدین مجرد که سبک های غیرعادی در نظر گرفته می شدند.
«…جنسیت (Gender) اصطلاحی است که مفاهیم روانی و فرهنگی دارد. اگر عبارات مناسب برای جنس (sex) «مذکر» و «مونث» باشد، آنگاه اصطلاحات مربوط به جنسیت «مردانگی» و «زنانگی» هستند. این دومی ممکن است کاملاً مستقل از جنس (بیولوژیکی) باشد…».
به هر حال، این بیان میکند که قرار نیست همه زنها زنانه باشند و برعکس، همچنین نشان میدهد که زنان همیشه ویژگیهایی مانند شفقت و تربیت ندارند و مردان همیشه خشن نیستند.
قرار نیست مردم همیشه با هنجارهای اجتماعی مطابقت داشته باشند. اشکال متعددی از مردانگی و زنانگی در جوامع معاصر وجود دارد که می تواند ناشی از تفاوت های فرهنگی، طبقاتی و قومی در جوامع باشد.
برای دههها، روانکاوی زنان را پستتر میدید و ادعا میکرد که زنان تنها زمانی که نقشهای همسر و/ یا مادر را ایفا میکنند، میتوان به این عنوان نامیده شوند. دانشمندانی مانند فروید، این موضوع را مطالعه نموده و توجیه قشربندی اجتماعی و بورژوازی را نشان دادند.
ژولیت میچل (Juliet Mitchell) جامعه شناس با انتشار کتاب «روانکاوی و فمینیسم» (1974) این نظریه را متحول کرد.
در این اثر، میچل بررسی کرد که چگونه کار فروید تا حدی فمینیسم را شکل داد. حتی اگر فروید به عنوان بزرگترین دشمن این جنبش تلقی می شد، میچل استدلال می کرد که نادیده گرفتن این عوامل کشنده خواهد بود، زیرا فمینیسم به آن اندازه تکامل نمی یافت و اگر چیزی وجود نداشت که خلاف آنچه را ثابت می کرد، به این اندازه بی رحمانه نمی جنگیدند.
زنان در قرن نوزدهم به طور فعال در زمینههای مختلف مانند آموزش، بهداشت و شرایط کار مبارزه کردند. آنها می خواستند حقوق زنان تغییر کند و می خواستند برابری بین جنس ها ایجاد کنند.
این یک تحول تاثیرگذار در تاریخ برای زنان بود. در پایان قرن نوزدهم، فمینیسم به عنوان گروهی از افراد به رسمیت شناخته شد که از حقوق زنان دفاع می کنند.
فمینیسم حمایت میکرد که میتوان به ترتیبات ظالمانه گذشته رسیدگی کرد و انتظارات نقش جنسی و همچنین اجتماعی شدن جنسیت را تغییر داد.
اشکال مختلفی از فمینیسم وجود دارد؛ سیاسی، روش شناختی و فلسفی. هر کدام بیانگر حوزه های متفاوتی از اعتقادات در مورد موضوع هستند.
فمینیسم سیاسی اغلب در امواج توصیف میشود، دورههای زمانی مشخصی که در آن زنان برای حقوق خاصی مانند حقوق قانونی (موج اول)، برابری اجتماعی (موج دوم)، و به رسمیت شناختن فردگرایانه (موج سوم) مبارزه میکنند.
فمینیست های فلسفی معمولاً هم بر روی اخلاق و هم بر داده های تجربی پیرامون نابرابری تمرکز می کنند، آنها نظرات اخلاقی خود را دارند، اما همچنین می توانند بپذیرند که نابرابری وجود دارد، اما معتقد نیستند که از نظر اخلاقی درست است.
در نهایت، فمینیسم روششناختی هم شکلهای قبلی را به خود میگیرد و هم از یک لنز انتقادی برای تحلیل حوزههای فکری غالب مردانه استفاده میکنند.
نقش های جنسیتی
جمعیت زنان نه تنها به صورت فردی بلکه علیه روابط مردسالارانه که اغلب توسط مردان کنترل می شود نیز مبارزه می کنند.
از زنان انتظار می رود که هم از نظر اقتصادی و هم انگیزه ای تسلیم مردان و نیازهای آنها باشند.
این تبعیت و تسلیم ثابت نیست، چراکه تغییرات بیشتر از طریق اجتماعی تا از سوی قوانین به وجود می آیند.
این نشان می دهد که جامعه باید چه از باب هنجارهای اجتماعی و چه دیدگاه های جنسی تغییر کند و سازگار شود.
خانهدار بودن در چند قرن اخیر نقشی بود که بسیاری از زنان و نه همیشه به انتخاب خود آن را بر عهده گرفتند. خانه دار بودن یک نقش خانوادگی است.
این نقش زنانه بود و برای قرنها خانه داری امری جدا از کار خدمتکاران بود که مسئول نگهداری از خانه بودند.
زنان به عنوان همسر، خانه دار دیده می شدند و از نظر اقتصادی به مردان وابسته بودند.
مردان نمی توانستند نقش یک زن خانه دار را بر عهده بگیرند و کسانی که این کار را انجام می دادند، به عنوان یک نابهنجاری در نظر گرفته می شدند، زیرا این امر برخلاف هنجارهای اجتماعی بود.
پارسونز (1955) نقش مرد را برای موقعیت خانواده ضروری توصیف می کند. این مرد کجا کار می کرد و چه جایگاهی داشت؟ تعیین می کرد که خانواده چه از نظر فرهنگی و چه از نظر اقتصادی در جامعه چه موقعیتی دارد.
مشاهده می شد که اساساً اگر مرد درآمد قابل توجهی داشته باشد و شغل بالایی داشته باشد، در نقش یک شوهر و پدر موفق بوده است.
اما، زنان در دنیای غرب در بیشتر مواقع دیگر مجبور نیستند در خانه بمانند و ناخواسته خانه دار یا مادر باشند و برای مردان فشار کمتری در تامین و ایجاد موقعیت برای خانواده وجود دارد.
همانطور که ارتباطی بین جنس و جنسیت با نقش ها و ویژگی های مهاجرت دیده می شود، در خانواده نیز به همین صورت است. بیشتر اوقات، هم مرد و هم زن رئیس خانه هستند و اغلب نقش ها را تقسیم می کنند.
مواردی مانند آموزش برای زنان در قرن نوزدهم عقب مانده بود. جامعه بر این باور بود که زنان بیش از حد ظریف و آماده تحمل کار آکادمیک نیستند، رفتن به دانشگاه و پیشرفت تحصیلی و حرفهای منجر به اختلالات روانی میشود و این بر ظرفیت آنها برای ایفای نقشهای مادری یا همسری تاثیر میگذارد.
از آن زمان مطالعات روانشناختی نشان داده است که این یک افسانه است و هیچ ارتباطی وجود ندارد.
مطالعات بینالمللی طی سالها عوامل اجتماعی را که ممکن است به مشارکت و حضور در آموزش کمک کند، تحلیل کردهاند. یکی از این عوامل، سنت فرهنگی می باشد.
اگر در جامعه این سنت باشد که زنان تحصیل کرده باشند، تحصیلات زنان افزایش می یابد.
نقشی که مردان در جامعه ایفا می کنند نیز بر مشارکت زنان در آموزش تاثیر می گذارد.
هم چنین، اگر مشاغل معمولی مردان نسبت به زنان حقوق بیشتری داشته باشد، مردان انگیزه ای برای تحصیل ندارند و به جای تحصیل، برای شغلی آموزش می بینند.
در انقلاب فرانسه تظاهرات رادیکال زیادی برای مطالبه حقوق زنان وجود داشت، زیرا بیشتر مسئولیت مدیریت مالی خانواده و مراقبت از خانواده به زن خانواده وابسته بود. به دلیل عدم مراقبت از زنان طبقات پایین، گرسنگی و بدبختی اغلب به گردن آنها می افتاد.
این زنان با فمینیسم بورژوایی پیوند خوردند که زنان مبارز طبقه متوسط یا طبقه بالا بودند.
فمینیسم بورژوایی دارای دو محور اصلی شناخته شد:
1) تقاضا برای دسترسی به تحصیل که در صورت پیشرفت، منجر به شغل می شود.
2) مطالبات برای حقوق مدنی و سیاسی، از جمله حق رای، طلاق و مالکیت اموالی که قبلاً فقط در اختیار مردان بوده است.
جنسیت در کار
در جامعه ماقبل صنعتی، کشاورزی و منسوجات شغل اصلی جمعیت بریتانیا بود و هم مردان و هم زنان در این زمینه ها کار می کردند، زیرا نیروی کار کم بود.
در کشاورزی، زنان عمده کار را از مدیریت محصولات لبنی مانند کره و پنیر تا آموزش خدمتکارانی که هم مرد و هم زن بودند، انجام می دادند.
اعتقاد بر این بود که نقش زن بر نقش مرد در این عرصه غالب است.
آن دسته از زنانی که به طور کلیشه ای مشاغل «مردانه» انجام می دادند و مشاغلی مانند کشاورزی را اداره می کردند، به عنوان یک ناهنجاری تلقی می شدند و اغلب طرد می شدند، صرفاً در حالی که مهارت هایی مانند مردان نشان می دادند.
از دهه 1970، اصلاحات آموزشی برای جلوگیری از جداسازی دختران در «شغل زنان» از سنین پایین صورت گرفت. سپس آنها تشویق شدند تا به «زمینه های مردانه مانند علم و فناوری» بروند.
با این حال، از نظر حرفه ای، زنان همچنان در زمینه های خاصی مانند مددکاری اجتماعی، پرستاری و مراقبت از کودکان، مشاغلی که در آنها شفقت و مراقبت نشان داده می شود، دو ویژگی که معمولاً با زنان مرتبط است، محدود می شوند، در حالی که مردان بیشتر در مشاغل عملی مانند مکانیک، پلیس و مهندسی، نشان دادن هوش، قدرت و رهبری قرار می گیرند.
با وجود اینکه سیاستهایی برای فرصتهای برابر وضع شده است، هنوز هم عدم تعادل بزرگی بین زنان و مردان در این موقعیتها وجود دارد.
مشاغلی که به عنوان مناسبتر برای مردان طبقهبندی میشوند، معمولاً دستمزد بالاتر و اغلب موقعیت و شهرت بالاتر دارند و نابرابری را با نرخ بالایی به همراه میآورند.
زنان طبقه کارگر زمانی که روشنگری و صنعتی شدن اتفاق افتاد، تقریباً نیمی از دستمزد مردان را برای همان مقدار کار دریافت می کردند تا به وابستگی خود ادامه دهند.
علاوه بر کار بیش از 10 ساعت در روز در یک کارخانه، آنها همچنین باید به امور خانه و خانواده رسیدگی کنند که اغلب منجر به بیمار شدن زنان از نظر جسمی و روانی می شود و موجب استفاده میزان بالایی از داروها برای رهایی از اضطراب و افسردگی آنهاست.
اگرچه هنوز شکاف دستمزد قابل توجهی برای اکثر شرکت ها وجود دارد (حدود 8 تا 15 درصد)، فشار مضاعفی برای زن در خانواده دیگر به این صورت نیست، با بیشترین تقسیم مسئولیت زوجین در کارهای خانه و مسائل مالی.
نتیجه گیری
در طول سالها، جامعهشناسی به ما کمک کرده است که «جنسیت» را بیشتر از «زن بودن» زنان، و «مرد بودن» مردان، بدانیم.
این بینش اجازه داده است که مردانگی همیشه به مردان اشاره نداشته باشد و زنانگی همیشه به زنان و همچنین ویژگی هایی که بیشتر مردم آنها را با زن و مرد بودن، مرتبط می دانند، اشاره ندارد.
دیدگاه های عقل سلیم مانند گذشته ساده و متمرکز نیستند و جنسیت ها ویژگی های خود را به یکدیگر و قضاوت بدون چهره منتقل می کنند.
برخی از افراد از جنسیت و تمایلات جنسی خود برای بیان خود استفاده می کنند و فمینیسم تاثیر قابل توجهی در این موضوع داشته است و نه تنها زنانی را که برای حقوق خود مبارزه می کنند، بلکه از مردانی که می خواهند به زنانگی مهاجرت کنند، اجازه داده و از آنها حمایت می کند.
در محل کار هنوز شکاف فوق العاده ای در دستمزد در اکثر فرهنگ ها وجود دارد، اگرچه این شکاف بهبود یافته است. از نظر حرفه ای، هنوز جداسازی وجود دارد، اما ما می توانیم شاهد تغییر هستیم مانند افزایش زنان در نیروی پلیس در دهه گذشته.
موضوعاتی مانند تمایلات جنسیتی و نظریه دگرباش را می توان برای تحقیقات بیشتر در مورد چگونگی تغییر جوامع در طول زمان و مکان مورد مطالعه و تجزیه و تحلیل قرار داد.
منبع: