علمی توصیفی

چهار مقطع در مطالعات فرهنگی

کریس روجک برای مطالعات فرهنگی قائل به چهار مقطع است که به اختصار به قرار زیر است:

1- مقطع ملی- مردمی: این اصطلاح را از ایده ها و”هژمونی” گرامشی گرفته است.

در این مقطع مطالعات فرهنگی بیشتر از طریق تعیین جایگاه و منزلت اجتماعی افراد و قناع و ترغیب مجموعه ای از ائتلاف ها و تجمیع منافع حاکم که بر فرهنگ و جامعه غلبه می کند، درصدد است سلطه ملی- مردمی را مهندسی کند.

مطالعات فرهنگی در خلال این مقطع درصدد برآمد تا از طریق تحلیل تاریخی و عینی این توازن، یکپارچگی و ائتلاف را روشن سازد و نقاط متکثری از زور و مقاومت را در پیوند با آن توضیح دهد.

لذا، بر پرسش هایی (در مورد توزیع و مشروعیت قدرت سیاسی، به حاشیه راندن فرهنگ مردم و قدرت یابی آنها) بر فرهنگ های ملی- مردمی و نظام های دولتی همراه با آنها، که عرصه مبارزه سیاسی و فرهنگی تلقی می شدند، متمرکز شدند.

2- مقطع متنی- مردمی: در این مقطع نقش فرهنگی رمزگذاری و عنوان بندی متن و معنا برجسته شد.

به قول کریس، مقالات بارت در مورد اسطوره آفرینی در فرهنگ عامه با عنوان “شناخت اسطوره ها” و تعهد وی به اسطوره زدایی و رفع ایدئولوژی و قرض گیری دلالت صریح و دلالت ضمنی از زبانشناسی در این مقطع خیلی مهم بوده است.

به عقیده کریس، این تحول رابطه دال و مدلول سوسور را احیاء کرده و ماهیت سیاست در مطالعات فرهنگی را تغییر داد.

زیرا اکنون واژگون سازی رژیم قدرتی که سلطه ای مقتدرانه دارد و جایگزینی آن با یک رژیم تساوی طلب و دموکراتیک از طریق درک دگرگونی اجتماعی برحسب مبارزه میان عوامل محوری مانند نخبگان و توده ها یا طبقات،‌ چندان متصور نبود.

تحلیل کریس این است که مطالعات فرهنگی در مقطع ملی- مردمی، سیاست تحت سلطه اصل نئومارکیستی مبارزه طبقاتی را مدنظرداشت؛ اما، در مقطع دوم، تکثر و تنوع در سیاست تقدم پیدا کرد.

3- جهانی شدن- پساذات باوری: جهانی شدن یعنی برداشته شدن موانع فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و اقتصادی از طریق جریان سرمایه مالی،‌ مسافرت و مهاجرت انبوه، گسترش فضای بین المللی اطلاعات از طریق ارتباطات همگانی و پیدایش فناوری های مجازی و فرهنگ همراه آن که برداشت های معمول از آنچه تا همین اواخر موانع مادی غیرقابل رفع دانسته می شدند را به چالش می کشد.

این نکته رابطه مطالعات فرهنگی را با مساله ملی- مردمی تغییر می دهد، زیرا محدود کردن مسائل فرهنگی به مرزهای ملی دیگر پذیرفتنی نیست.

بریکلاژ به فرهنگ، خصلتی شدیداً ارتباطی می بخشد. زیرا ارجاعات فرهنگی از سطح ملی به سطح جهانی منتقل می شود و قابل حصول برای هر فردی است که به اتصال اینترنتی دسترسی داشته باشد.

این عمل از طریق “جداکردن ریشه” ارجاعات فرهنگی از زمینه ملی- مردمی و نقل مکان آن به عرصه جهانی صورت می گیرد.

کریس، دراین بخش به کارهای ادوارد سعید فلیسطینی می پردازد و می نویسد:

توجه سعید به فرهنگ، مساله بررسی فرهنگ را به گونه ای قطعی از سطح ملی به سطح جهانی می کشاند.

رویکرد سعید از همان آغاز درپی آن است که فرهنگ ها را فرایندی تلقی کند که درهم رخنه می کنند و بهم تافته اند.

4- حکومت گرایی و سیاست: در این مقطع اندیشه میشل فوکو از نفوذی فوق العاده برخورددار می شود.

اثر فوکو در مرتبط ساختن نظام مند مساله فرهنگ و بازنمود با تاریخ، قدرت، دانش، مسائل عدالت اجتماعی و حکومت اثری متمایز به شمار می رود.

کریس با توجه به مفهوم تبارشناسی دانش و قدرت فوکو می گوید:

مقصود از “تبارشناسی” در اینجا نظامی از بازنمودها و آرمان هایی است که روایت های فرهنگ را به وجود می آورد و آنها را به سطح حقیقت می رساند.

نیرومندترین نتیجه ای که از این رویکرد حاصل می شود این است که فرهنگ ساختار دارد و در”مطالعات فرهنگی” از جایگاهی معین برخورداراست.

برگردان علمی این رویکرد علاقه به بررسی این مطلب است که چگونه قدرت و دانش برای حاکم شدن برفرهنگ مورد استفاده قرار می گیرند.

کریس رابطه میان گفتمان فوکویی و مطالعات فرهنگی را به این شکل برقرار کرده است:

در مطالعات فرهنگی، علاقه به چگونگی شکل گیری رویه و عرف فرهنگی توسط گفتمان، در مسایل مربوط به حکومت گرای و قدرت متبلور می شود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا