از خود بیگانگی
در اینجا منظور ما «از خود بیگانگی» کارل مارکس نیست، زیرا مارکس با وجود داشتن این عنوان، ولی از لحاظ محتوا و ماهیت فاقد آن بود و ما مسئله از خود بیگانگی را از منظر دین اسلام بررسی خواهیم کرد.
اما برای آشنای بیشتر خوانندگان در ابتدای «از خود بیگانگی» مارکس را بررسی خواهیم کرد.
«از خود بیگانگی» مارکس از اینجا شروع می شود که انسان تا قبل از ورود به نظام سرمایه داری نسبت به خودش احساس بیگانگی نداشت و زندگی باب میل او بود و همه چیز عالی و خوب بود، ولی با ورود به نظام سرمایه داری و مسئله اقتصادی که برای این انسان ایجاد شد، کم کم این انسان نسبت به محصولات تولیدی خودش احساس از خود بیگانگی کرد و بیشتر نقش وسیله بودن برای نظام سرمایه داری ایفا می کرد و از انسان بودن او چیزی باقی نمانده بود.
مارکس علت اصلی آن را مسئله زیربنا یا همان نقش اقتصاد در سطح جامعه می دانست و عقیده داشت که زیربنا به عنوان علت حرکت جامعه شناخته شده است و دیگر مسائل جامعه از جمله سیاست، فرهنگ، دین، نظام حقوقی و فلسفه براساس این زیربنا شکل خواهد گرفت و انسان را دچار از خود بیگانگی خواهد کرد.
اشتباه مارکس این بود که فقط دین باعث از خود بیگانگی انسان نمی شود، بلکه همه چیز از خود بیگانگی را فراهم خواهد کرد و قبل از مارکس، فوئر باخ هم همین نظر را داشت، با این تفاوت از خود بیگانگی فوئر باخ نسبت به مارکس منطقی بود، هر چند نتیجه گیری فوئر باخ غلط و اشتباه بود.
فوئر باخ عقیده داشت که انسان دارای دو مرتبه است.
یک مرتبه به نام اعلی و یک مرتبه دیگر به نام سفلی.
انسان در ابتدا در مرتبه اعلی بود و دارای کرامت و شرافت و بزرگی بود، ولی کم کم از این مرتبه سقوط کرد و به مرتبه پایین حرکت کرد و این انسان در این مرتبه با خود فکر می کرد که چطور شد من از مرتبه اعلی به پایین سقوط کردم؟
برای رسیدن به مرتبه اعلی این انسان تصمیم گرفت که نفس خودش را عبادت کنند، ولی این کار برای انسان بد نبود، اما عبادت کردن نفس خودش به عنوان خدا، از نظر فوئر باخ فاجعه آمیز بود، زیرا انسان چیزی را عبادت می کرد که در نفس خودش بود و عنوان خدا داشت.
فوئر در اینجا ریشه های شکل گیری خدا را ترسیم می کنند که انسان تا موقعی که در مرتبه بالا قرار داشت نیازی به عبادت کردن خدا نداشت، ولی از هنگامی به مرتبه پایین سقوط کرد، این نیاز به خدا شکل گرفت.
این نتیجه گیری فوئر باخ انصافاً غلط و اشتباه است.
اگر انسان در مرتبه پایین نیاز به خدا پیدا می کند پس باید قبول کرد این جنایتکاران نسبت به دیگر افراد جامعه درجه مومن شدن بالایی دارند، زیرا این جنایتکاران در اوج سقوط از انسانیت جنایت می کنند، نه در اوج انسانیت.
اما، نقد بعدی به فوئر باخ اینست که این مرتبه اعلی را از کجا آورده است؟ همین مرتبه اعلی را باید از خدا دانست که به انسان داده است و گرنه دلیل وجود خدا در سقوط انسان از مرتبه اعلی نیست.
اما از خودبیگانگی فوئر باخ، نسبت به از خود بیگانگی مارکس بهتر است، زیرا فوئر باخ قبول کرده است که این انسان کرامت و شرافت و بزرگی داشته است و یک روز این همه صفت خوب را از دست داده است و در نتیجه از بودن خودش بیگانه شده است.
در حالی که مارکس همه چیز انسان را از صفر تا صد را تابع زیربنا یعنی همان اقتصاد کرده است و این انسان اصولاً چیزی از خودش ندارد و چون فاقد چیزی است در نتیجه نمی تواند احساس از خود بیگانگی داشته باشد.
به عبارت دیگر فرهنگ، سیاست، دین، نظام فلسفه و غیره در انسان شناسی مارکس جز روبنا محسوب می شود و همه اینها تابع نظام اقتصادی است.
به عنوان مثال فرهنگ و سیاست جامعه تابع شرایط و نظام اقتصادی است و اگر ما در نظام اقتصادی سرمایه داری باشیم، مسلماً فرهنگ و سیاست هم شکل و رنگ سرمایه داری به خودش می گیرد و اگر در نظام سوسیالیستی باشیم، مسلماً فرهنگ و نظام سیاسی ما شکل و رنگ نظام اقتصادی را به خودش می گیرد و حتی نظام اخلاقی جامعه هم تابع نظام اقتصادی است و نظام اقتصادی هر شکلی داشته باشد، نظام اخلاقی متولد نظام اقتصادی خواهد بود.
در واقع، در انسان شناسی مارکس انسان اصولاً از خودش چیزی ندارد و کل وجود این انسان تابع شرایط و نظام اقتصادی است و در چنین شرایطی از خود بیگانگی معنی و مفهوم ندارد، زیرا ما وقتی از خود بیگانگی را قبول می کنیم که این انسان چیزی داشته باشد، نه اینکه کل محتوا او اعم از فرهنگ، دین، سیاست و غیره تابع نظام اقتصادی باشد.
اما از خود بیگانگی در دین اسلامی واقعی است و دین اسلام عقیده دارد که انسان بیرون از نظام اجتماعی و اقتصادی دارای کرامت و شرافت و نظام اخلاقی و همچنین دارای فکر و اندیشه و عنصر اختیار است که نمی تواند آن را تابع نظام اقتصادی کرد و به انسان بگوییم شما فعلاً صبر کنید تا ببینیم تکلیف نظام اقتصادی چه می شود و هر جا که این نظام اقتصادی حرکت کرد، نظام اخلاقی شما به آن سمت حرکت خواهد کرد.
انسانیت و کرامت انسان تابع هیچ نظام اقتصادی نیست، بلکه این محتوا مخصوص انسان است و در هر نظام اخلاقی که ما باشیم، این محتوا معنی و مفهوم خواهد داشت و انسان باید از عنصر اختیار و قدرت تفکر خودش استفاده کند تا شرایط جامعه را اصلاح کند، نه اینکه بگوید «چون در نظام اقتصادی فلانی هستم، پس باید این نظام اخلاقی را داشته باشم و از خودم اختیار و قدرتی ندارم».
امروز متاسفانه این طرز تفکر غلط و اشتباه در بین جامعه رایج شده است و هر کاری که انجام می دهند فوری می گویند «والا مجبور بودم».
حتی اینقدر در جامعه دروغ، فریب و نیرنگ زیاد شده است که این انسان خودش را فراموش کرده است و نکته جالب اینجاست که حتی حاضر به قبول کردن این مسئله نیستند و حتی با وسایل و ابزارها مختلف در تلاش و کوشش هستند این مسئله را از ذهن ها پاک کنند و برای مقابله نکردن با این حقیقت از هیچ تلاش و کوششی دریغ نخواهد کرد.
«خود واقعی» ما همان محتوا و ماهیت انسانیت از جمله داشتن تفکر، احساسات انسان دوستانه، کمک و توجه به دیگران و غیره است که این محتوا فارغ از شرایط و نظام اقتصادی در وجود ما قرار دارد و نمی توان آنها به نظام اقتصادی نسبت داد.