چیزی از ما در اشیاء باقی می ماند
یکی از ایده های انسان که از عهد کهن آغاز شده و قدمتی به اندازه حیات بشر دارد این است که:
“گویی چیزی از ما در اشیاء باقی می ماند.”
این ایده، (با همه تغییراتش)، از درازنای تاریخ عبور کرده و حتی تا جهان مدرن امروزی جان سختی کرده است و هم چنان حضوری پر رنگ دارد.
اما، آیا واقعا چیزی از ما در اشیاء باقی می ماند؟
همه آن چه آدمی در نسبت و رابطه با آن قرار می گیرد
آن را لمس می کند
از آن استفاده می کند و مالک آن است
گویی خصیصه ای و یا ویژگی و یا چیزی که نمی دانیم چیست، از فرد و در هنگام تماس و مجاورت و همنشینی، از آنِ او در اشیاء باقی می ماند.
خانه ای که در آن زندگی می کند
خودکاری که با آن می نویسد
کلاهی که بر سر می گذارد
لباسی که می پوشد
عینکی که بر چشم می زند
کفشی که به پا می کند و هر چیزی که مورد استفاده اش است، رنگی از صاحبش می گیرد.
فارغ از این که آیا به واقع و حقیقتاً از انسان چیزی در اشیاءِ مورد استفاده اش باقی می ماند یا خیر؟
اما، این نگرش که چنین چیزی اتفاق می افتد، قابل تامل است.
همه افراد، واجد چنین نگرشی هستند، چه به آن آگاهی داشته باشند و چه نداشته باشند.
به تعبیری دیگر، گویا همه افراد به این سخن که “گویا از انسان چیزی در اشیاء باقی می ماند،” قائل هستند.
اما، چون از آن آگاه نیستند، چنین ایده ای را خرافه می پندارند.
برای آن که محتوای این ادعا روشن تر بیان شود، برخی مثال ها را می توان در میان آورد:
1. برای عاشق، کوی و برزنی که معشوق در آن زندگی می کند، رنگ و بوی دیگری دارد.
نقل است که مجنون، سگی را در آغوش گرفته بود و می بوسید.
علتش را پرسیدند، گفت: از آن رو که از کوی لیلا عبور کرده است.
2. برای مادر و پدر، لباس فرزندان، صرفاً پارچه نیست، بلکه چیزی است متمایز که رنگ و بوی فرزند را دارد.
به یاد بیاورید، قصه آوردن پیراهن یوسف برای پدرش را و این که پدر با لمس آن بینا شد.
برای حضرت یعقوب، لباس پسرش، فقط پارچه نبود، بلکه چیزی بود که هیچ چیزی شبیه آن نبود.
3. به خانه ای که کودکی تان را در آن گذرانده اید، کوچه و خیابان و مدرسه ای که در کودکی داشته اید، و لباسی که از گذشته نگه داشته اید، نظری بیفکنید، آن خانه و مدرسه، فقط یک بنا نیستند بلکه چیزی از کودکی شما را بر دوش دارند.
این ایده و احساس، فقط یک امر عاطفی و روان شناختی نیست، بلکه در ورای آن، گویا به چیزی شبیه این ایده معتقدید که:
گویا چیزی از آدمی در اشیاء باقی می ماند.
“جیمز جورج فریزر“، در اثر خود با عنوان شاخه زرین، این ایده را در جهان پیشین، به صورت مفصل تشریح می کند و مثال های فراوانی برای آن می آورد.
او اشاره می کند که ساکنان دیار کهن باور داشتند که:
“چیزهایی که زمانی مجاور و پیوسته با هم بوده اند، بعدها نیز، حتی اگر کاملاً از یکدیگر جدا شده باشند، رابطه همدلانه ای با هم خواهند داشت.”
نشانه های این ایده در جهان مدرن را به راحتی می توان در موزه هایی مشاهده کرد که اشیاء و لباس ها و وسایل افراد را در آن ها نگهداری می کنند.
وقتی شما به کلاهی نظر می کنید که مثلاً ادیسون بر سر می نهاده است
و یا به عینکی که آنشتاین بر چشم می گذاشته است
یا عصایی که چاپلین به دست می گرفته است
این حس در شما ایجاد می شود که این عینک و عصا، دیگر یک شیئی مانند همه عصا ها و عینک ها نیست
بلکه عینک و عصایی است که از ادیسون و چاپلین، چیزی را بر دوش دارند.
موزه ها اساساً بر مبنای این ایده شکل گرفته است که:
“گویا از انسان، چیزی در اشیاء باقی می ماند.”
بر همین مبنا است که تقدس اشیاء هم موضوعیت پیدا می کند.
فرد مقدس، در تماسش با اشیاء پیرامون، آن اشیاء را نیز مقدس می نماید.
آن که باقی مانده چای و غذای انسان مقدسی را برای شفا می خورد
آن که قدمگاه مقدسی را مقدس می شمارد و برایش مهم می شود
از آن رو است که پیش فرض اش این است که در تماس چای و غذا با فرد مقدس، چیزی از تقدس او در آن اشیاء باقی می ماند.
همان که سعدی به زبان لطیف شاعرانه سروده است:
بر کوزه ی آب نه دهانت
بردار که کوزه ی نبات است
برای انسان (دین دار و غیر دین دار، سنتی یا مدرن، و البته هر یک به شیوه خود)، جهان به دو پاره تقسیم می شود:
1. جهان اشیاء فی نفسه
2. جهان اشیاء، از آن رو که آن اشیاء متعلق به کسی است.
جهان اشیاء فی نفسه، جهانی است سرد، بیگانه با آدمی، کر و کور. جهانی یخ زده و غریبه که نسبتی با آدمی برقرار نمی کند.
اما جهانی که در آن ما فقط با اشیاء مواجه نمی شویم، بلکه با اشیایی روبرو می شویم که چیزی از انسان های محبوب را به همراه خود دارند.
این جهان، البته اتمسفری گرم و آشنا دارد و رابطه ای نزدیک برقرار می کند.
در این جهان است که آدمی احساس بیگانگی و طرد شدگی نمی کند.