توسعه در جهان قدیم و جهان جدید
بی گمان زیربنای همه ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی تمدن قدیم بشر دو مولفه بوده است؛ یکی سنت و دیگری فرمان.
یعنی در همه ساختارهای جهان قدیم یا سنتی مبنای روابط و مناسبات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی بوده است و یا در غیر این صورت کسی بوده که فرمانی صادر می کرده است و روابط و مناسبات جامعه بر اساس آن ها تدوام و استمرار پیدا می کرده است.
مثلاً ماکس وبر در کتاب اخلاق پروتستان و روح سرمایه داری می گوید؛ این اخلاق پروتستان بود که باعث گسترش سرمایه داری در غرب شد.
یا ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن جلد اول می گوید؛ مهندسان پارسی به فرمان داریوش اول، شاهراه هایی ساختند که پایتخت ها را به یکدیگر مربوط می کرد. درازی یکی از این راه ها، که از شوش تا ساردیس امتداد داشت، دو هزار و چهارصد کیلومتر بود.
او در ادامه می نویسد؛ زندگی پارسیان به سیاست و جنگ بیشتر از مسائل اقتصادی بستگی داشت، و ثروت آن سرزمین بر پایه قدرت بود نه بر پایه صناعت.
سپس می نویسد؛ داریوش، برای آن که بیشتر ساتراپ ها و فرمانده هان سپاه را در قبضه ی خود داشته باشد، و هر دو را زیر فرمان بگیرد و خاطرش آسوده باشد، امینی از جانب خود به هر استان گسیل می داشت؛ وظیفه این شخص آن بود که وی را از رفتار هر دو آگاه سازد.
در صورتی که در جهان جدید و یا جهان نو، زیربنای همه ساختارهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی را دو مولفه انسان و علم تشکیل می دهد.
بر این اساس می توان توسعه یافتگی را تعریف نمود؛
توسعه را می توان انتقال جامعه از یک دوران تاریخی به دوران تاریخی جدید تلقی نمود. به عبارتی توسعه را می توان بازسازی تمامی نهادهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی جامعه بر اساس یک اندیشه نو نیز تعریف نمود.
درواقع، با مطالعه جوامع توسعه یافته می توان به دو ویژگی مشترک در آن ها پی برد؛
اول این که همه جوامع توسعه یافته فرهنگ شان انسان محور است و دوم این که همه جوامع توسعه یافته فرهنگ شان علم محور است.
بنابراین به نظر می رسد که تا این اتفاق در جوامع توسعه نیافته، نیفتد، خبری از توسعه نخواهد بود.
یعنی امکان ندارد، مبنای روابط در جامعه ای سنت و یا فرمان باشد، بعد انتظار پیشرفت و توسعه را در آن جامعه داشته باشیم.
درواقع توسعه یک فرآیند گذار تاریخی است که طی آن تمامی ابعاد زندگی در اساس متحول می شود؛ هم ابعاد اجتماعی- اقتصاد و هم ابعاد فرهنگی- سیاسی؛ چرا که توسعه در حقیقت مرگ نظام کهنه، و تولد نظام جدید است.
آنچه که جهان قدیم را از جهان جدید متمایز می سازد؛ نوع نگاه به انسان بوده است، همین نگاه زمینه رشد و توسعه جوامع بشری را رقم زده است و باعث شده است تا برخی جوامع به رشد و توسعه برسند، اما برخی دیگر همچنان در جهان قدیمی خودشان باقی بمانند.
نگاه به انسان در جهان قدیم یک نگاه ابزارگرایانه و وسیله ای بود؛ یعنی انسان وسیله ای بود تا در این دنیا اعمال و کارهایی را انجام دهد.
حال آن که در جهان جدید نگاه به انسان تغییر پیدا کرد، یعنی انسان به جای ابزار و وسیله، هدف قرار گرفت، و این نوع نگاه به انسان مرز جهان قدیم و جهان جدید را شکل داد.
به عبارت مشخص تر؛ در جهان قدیم این سوال مطرح بود که، انسان برای چیست؟! یا انسان برای کیست؟ یا انسان باید چه اعمال و کارهایی را انجام دهد تا رستگار شود؟ یعنی تکلیف انسان چیست؟!
اما در جهان جدید، این سوال مطرح است؛ چه برای انسان است، و چه برای انسان نیست؟! یعنی انسان چه حقوق و حق هایی دارد و چه حقوق و حق هایی ندارد؟!
درواقع، مرز جهان قدیم و جدید را از انسان برای چه، به چه برای انسان تغییر پیدا کرده است.
جوامعی که توانستند رویکرد ابزارگرایانه و رویکرد ایدئولوژیک به انسان را کنار بگذارند، توسعه پیدا کردند، اما جوامعی که هنوز نتوانسته اند که این رویکرد را کنار بگذارند، در بستر و زمینه توسعه نیافتگی باقی مانده اند.