جامعه شناسی ادبیات از نگاه روبرت وسنو
از نگاه روبرت وسنو جامعه شناس برجسته آمریکایی؛ جامعه شناسی ادبیات به معنای کلاسیک آن یعنی «مطالعه علمی تاثیر جامعه بر ادبیات».
به باور روبرت وسنو، برای مدتی طولانی، مطالعات و تحقيقات مربوط به رابطه ميان ادبیات با شرايط اجتماعی تحت تاثير و حاكميت دو دیدگاه «تطـابق فرهنگی» و «مشروعیت طبقاتی» که میراث نظری کلاسیک جامعهشناختی را شکل میدهند، قرار داشته است.
اين دو ديدگاه كه ريشه در برداشت تقليدی يا نمايشی دوركيم از ايده ها
استعاره «روبنای» ماركس
مفهوم «قرابت گزينشی» وبر دارند
وجود يك دوگانگی ميان ساخت اجتماعی و ادبیات و همچنين وجود يك رابطه تعيينكنندگی و ثابت ميان آن دو را فرض میگيرند.
در نظریات جامعهشناسی دورکیم، مارکس و وبر، اصولاً، «جامعه» بنیان تاثیرگذار بر هر نوع پدیده ای، از جمله ادبیات است و جامعه است که به طور کامل به پدیده های اجتماعی شکل می بخشد.
از نگاه روبرت وسنو، جامعهشناسی ادبیات کلاسیک دارای نقصانهای جدی است که باید از آنها فراتر رفت تا بتوان این دانش را قادر به تحلیل ماجرای ادبیات در جامعه بسازیم.
1- نقد اول آنکه اين دو ديدگاه قادر نيستند به بنیادیترين پرسش خود پاسخ دهند:
چه كسی يا چه چيزی ساختار اجتماعی را در پيوند و ارتباط با ادبیات قرار میدهد و آنها را به هم مربوط میكند؟
این دو نظریه قادر نیستند، به ما بگن چه مکانیسم های واسطی جامعه را در پیوند با ادبیات قرار می دهد؟
تنها مکانیسمی که در این نظریه ها بر آن تاکید می شود مساله «ذهنیت جامعه» است.
هم مارکس، هم دورکیم و هم وبر معتقد بودند؛ زمانی که جوامع انسانی در سطح ساختاری یا طبقاتی متحول می شوند، ذهنیت جدیدی بر این مردم حاکم می شود که تشنه یا نیازمند نوع جدیدی از محصولات فرهنگی و ادبی است.
بنابراین، شکل گیری مثلاً شعر یا رمان مدرن پاسخی به این نیاز ذهنی جامعه است.
این پاسخ دو تا مشکل بنیادی دارد:
نکته اول آنکه ذهنیت در این شکل یک مساله روانشناختی است و نه جامعه شناختی.
نکته دوم اینکه تاکید بر ذهنیت به عنوان مکانیسم واسط جامعه و ادبیات انجام تحقیقات تاریخی را ناممکن می کند.
اگر من الان بخوام بدونم چرا شعر مدرن در دوره رضا خان شکل گرفت؟
و اگر پاسخ من این باشد که این نوع شعر پاسخی به نیازهای ذهنی جامعه ای بود که در حال تجربه مدرنیزاسیون بوده است، من چگونه می توانم به ذهنیت مردم در عصر رضاخان دست پیدا کنم؟
البته دو راه وجود دارد:
یک راه اینه که در خصوص ذهنیت مردم در اون دوران تحقیقاتی شده باشه که وجود ندارد.
راه دوم اینه که ذهنیت مردم اون دوران را از طریق تحلیل متون اون دوران بدست آوریم که خب این همان نکته ای است که در این نظریه ها چیزی در مورد اون گفته نشده و روبرت وسنو آن را در نظریه خود تحت عنوان «مساله پیوند» مورد بررسی و نظریه پردازی قرار داده است.
2- نقد دوم اینکه در این نظری ها استقلال ادبیات به رسمیت شناخته نمیشود و اصولاً محقق به بررسی منطق درونی خود ادبیات نمی پردازد.
در این نظریهها مشخص نیست که آیا قلمرو فرهنگ و ادبیات قلمرویی متمایز است که از فرآیندهای اجتماعی که باعث ایجاد تغییر فرهنگی میشوند (مثل شهرنشینی و صنعتیشدن) منفک و مستقل میباشد؟
یا این که اساساً همین فرآیندها فرهنگ و ادبیات را تعیّن میبخشند و فرهنگ و ادبیات یک جامعه از دل آنها استنباط و استخراج میگردد؟
وقتی گفته شود همه چیز توسط جامعه تعیین می شود و اصولاً ادبیات چیزی جز بازتاب جامعه در متن ادبی نیست و فرم و محتوای ادبیات توسط جامعه تعیین می شود، خب طبیعی است که محقق هیچ اهمیتی برای منطق درونی ادبیات قائل نشود.
برعکس این دیدگاه، روبرت وسنو معتقد بود رابطه جامعه با ادبیات رابطه ای «تا حدودی» و «بخشی» است یعنی جامعه تنها تاحدودی قادر به تاثیرگذاری بر ادبیات و شکل دادن به فرم و محتوای ادبیات است و بعد از آن وظیفه جامعه شناس ادبیات این است که از خود بپرسد:
چرا جامعه بیش از این قادر به تبیین ادبیات نیست؟
و چه عوامل احتمالی دیگری به فرم و محتوای ادبیات و جهت گیری آن شکل می دهند؟
3- نقد سوم اینکه تعریف دورکیم، مارکس و ماکس وبر از ادبیات و فرهنگ باعث می شود که اصولاً امکان تحقیق تجربی در خصوص ادبیات منتفی شود.
دورکیم ادبیات را جزیی از روح جمعی می داند
مارکس ادبیات را جزیی از ایدئولوژی دانسته
ماکس وبر، ادبیات را جزیی از نظام معنایی یا نظام توجیه جامعه تلقی کرده است.
به باور روبرت وسنو، هر سه این تعاریف تعاریفی ذهن گرا هستند و به ما نمیگن ما به ازاء بیرونی و تجربی روح جمعی، ایدئولوژی و نظام معنایی چی است؟
شما ممکنه بگین؛ دورکیم روی توتم ها به عنوان ما به ازاء تجربی فرهنگ کار کرده
مارکس روی متون هابز و لاک کار کرده است
وبر روی متون مسیحی کار کرده است
بله این حرف درسته، اما در هیچکدوم از این نظریه ها، با یک تئوری متن روبرو نیستیم که امکان تحقیق تجربی در خصوص متون را برای ما فراهم آورد.
تاکید بر مولفههای ذهنی فرهنگ را میتوان در تمامیمفاهیم و اصطلاحاتی که در این دو دیدگاه برای تعریف فرهنگ بهکار برده میشوند، مشاهدهکرد:
«آگاهیجمعی» (دورکیم)
«جهتگیریهایی که کنش را هدایت میکنند» (پارسونز)
«آگاهی طبقاتی» (مارکس)
«باورها و دریافتها» (وبر)
«ساختارهای ذهنی» (مانهایم).
همانطور که گفتم، در دریافتهای این متفکران از فرهنگ و ادبیات توجه به جنبههای عینیتر و واقعیتر فرهنگ و ادبیات نیز دیده میشود
امّا جهتگیری بنیادی برداشت این متفکران از فرهنگ مبتنی بر گونهای دوآلیسم ذهن- عین است که در آن به ایدهها و اندیشهها به عنوان واقعیتهای ذهنی حیات اجتماعی و به رفتارها و ساختارهای اجتماعی به عنوان واقعیتهای عینی حیات اجتماعی نگریسته میشود.
در این نظریهها، ادبیات یا به یک روح زمانة آزاد و شناور تبدیل میشود که دارای هیچ مرجع تجربی روشن و مشخصی نیست
یا گفته میشود ادبیات مرکب از هنجارها و انتظارات است؛ هنجارها و انتظاراتی که در نهایت باید از طریق مطالعه و بررسی نظم و قواعد حاکم بر شرایط اجتماعی که منبع هنجارها و انتظارات مذکور هستند، به وجود آنها پی برد و آنها را استنتاج و استخراج کرد.
4- نقد چهارم، این تئوریها این است که این ها توتولوژیک هستند. یعنی این که گرفتار دور اند.
فرض کنید از من بپرسید که چرا رمان مدرن در ایران دهه 40 شکل گرفت؟
با نگاه یک کلاسیک، من میگویم، چون جامعه عوض شده است ادبیات تغییر یافته و رمان مدرن شکل گرفته است.
حالا باز اگه بپرسین از کجا میدانیم جامعه عوض شده است؟ من باز می گم، ببینید در جامعه ادبیات مدرن وجود دارد و این یکی از شاخص های تغییر یافتن جامعه است.
روبرت وسنو با اين استدلال كه ساختار اجتماعي و ادبیات همواره به صورتی مبهم و پيچيده در ارتباط با يكديگر هستند، فرض اصلی این نظریهها يعنی تطابق و تناظر ميان ايدهها با ساختار اجتماعی را به زير سؤال میبرد.
روبرت وسنو با اعتقاد به اين مساله كه فرهنگ و ادبیات بازتابدهنده و منعكسكننده ساختار اجتماعی نيستند، بلکه توليد میشوند
استدلال میكند كه فرآيند خلق و توليد فرهنگ و ادبیات نيازمند وجود منابع كافی برای توليد آنها و فضای اجتماعی مناسب برای رشد آنها است و از آنجا كه فرآيندهاي شكلگیری تغيير در ساختار اجتماعی و ادبیات فرآيندهايی مستقل و خود سامان هستند
بدون آنكه ضرورتاً يكی ديگری را مشخص و معين سازد، بايد نقاط عطف تاريخی وجود داشته باشد تا ابداع و خلاقيت ادبی امكان پذير گردد.
مهم ترین نکته در نظریه روبرت وسنو، تعریف او از فرهنگ و ادبیات است که به عنوان رویکرد «عینی» به ادبیات شناخته می شود و او را از دریافت ذهنگرایانه متفکران کلاسیک و برخی متفکران متاخر از ادبیات متمایز میسازد:
1) ادبیات همان محصولات و فرآوردههای فرهنگی عینی و ملموس است. به عبارت دیگر، فرهنگ همان کالاها و اشیاء نمادین است.
2) ادبیات تولید میشود.
3) ادبیات در درون بافتهای پویایی که در آنها تولید و توزیع میگردد، یافت میشود و از این محیطهای عینی و ملموس جدا نیست.
4) ادبیات دارای فرم و محتوا و جهت گیری است که تنها تا حدودی توسط جامعه مشخص می شود.