کدام جامعه شناسی؛ جامعه شناسی اصلاحگرا یا جامعه شناسی انقلابی؟
مارکس از کنت بسیار جوان تر بود، هر چند هرگز با او ملاقات نکرده بود، اما او را یک آدم سبک مغز و خُلی فرض می کرد.
زیرا بر این تصور بود که کنت به بهداشتی مغزی اعتقاد دارد و نه تنها از مطالعه آثار مخالفان فکری خودش پرهیز می کند، بلکه دیگران را نیز تشویق می نماید تا آثاری که او خوشش نمی آید، را نخوانند.
از طرفی مارکس متوجه شده بود که کنت خودش را بانی دین انسانیت می داند و می خواهد با تبدیل علم به دین، خودش را کاهن بزرگ دین انسانیت معرفی کند و کنشگران جامعوی را به این دین دعوت نماید، تا به مثابه پیامبر، در کلیسای جامعه شناسی، به تبلیغ دین انسانیت بپردازد.
در حالی که مارکس در برخورد با مخالفان فکری خودش بر خلاف کنت، بسیار تندخو و جنجال برانگیز بود و برعکس کنت معتقد بود که دینداران، دین را به اَفیون توده ها تبدیل کرده اند، بنابراین گزاره های دین را باید به گزاره های علمی تبدیل نمود تا نه تنها مورد سوء استفاده دینداران قرار نگیرند، بلکه زمینه تغییر و تحول را در سطح جامعه فراهم آورند.
به هر حال، این دو اندیشمند اولیه و بنیان گذار جامعه شناسی، علی رغم تفاوت ها و تباین های آشکار، اشتراکاتی نیز داشتند، و آن باور به نقش دانش اجتماعی در تغییر جامعه بود.
دانشی که به وسیله آن قصد داشتند تا پرده از فساد کلیسا و فساد اشراف بردارند.
بدین نحو که آگوست کنت به یک جامعه شناسی اصلاحگرا اعتقاد داشت، زیرا کنت قصد داشت با احترام به گذشته و تغییرات منظم و تدریجی زمینه تغییر اجتماعی و پیشرفت اجتماعی را در سطح جامعه فراهم بیاورد.
اما، مارکس که فرزند عصر روشنگری بود، و در کشوری دوران بلوغ را سپری کرده بود که عموماً نگرشی خصمانه نسبت به تغییر اجتماعی داشت، و به چیزی کمتر از انقلاب اعتقاد نداشت.
زیرا، او دریافته بود که فقط از طریق یک انقلاب است که می توان عدالت را در جامعه برقرار نمود و برای همیشه دست چپاولگران را از سرنوشت توده ها قطع کرد.
در حالی که انقلاب فرانسه در سال 1789میلادی اتفاق اُفتاده بود و روشنگران در این انقلاب پیروز شده بودند و سلطنت طلبان را کنار زده بودند اما به جای برقراری آزادی، برابری و دموکراسی یک هرج و مرجی جامعه فرانسه را فراگرفته بود.
فلذا کنت به این نتیجه رسیده بود که علت این هرج و مرج اِیده های روشنگران انقلابی است، بنابراین باید به فکر بازگشت نظم به جامعه بود و باید به این مساله اندیشید که چگونه می توان نظم را به جامعه آشوب زده فرانسه بازگرداند؟
در واقع، او به این برآیند کلی رسیده بود که جامعه گِلِ کوزه گری نیست که بتوانیم آن را بنا به میل مان شکل دهیم.
این بحران اجتماعی، جامعه فرانسه را به دو گروه تقسیم کرده بود؛ یکی طرفدارن تغییر اجتماعی و دیگری طرفدارن نظم اجتماعی.
بنابراین، کنت آرزو داشت که جامعه فرانسه هر چه زودتر از این بن بست خارج شود، فلذا او راه این خروج را اصلاحات اجتماعی می دانست، بر این اساس بود که علم جامعه شناسی را مطرح کرد تا اصلاحات اجتماعی را در قالب آن مطرح نماید.
اما در سوی دیگر در جامعه آلمان، مارکس متوجه شد که صحنه سیاسی آلمان بین دو گروه مصلحان لیبرال و فیلسوفان ایده الیست در نوسان است.
در حالی که مصلحان لیبرال به تغییرات تدریجی و قانون گذاری اعتقاد داشتند.
اما، فیلسوفان اِیده آلیست به نقش نظریه در تغییر اجتماعی اعتقاد داشتند.
به همین خاطر، هم مارکس به هگلیان جوان پیوست تا با کمک از فلسفه کانت و هگل بتواند فرهنگ سکولار- اُمانیستی را جایگزین فرهنگ تئوکراتانه آلمان کند.
در واقع، مارکس با نظر لیبرال ها مبتنی بر تغییرات تدریجی مخالف بود و می گفت؛ اگر قرار است که تغییری در سطح جامعه ایجاد شود، این تغییر باید توسط نیروهای اجتماعی صورت گیرد.
اما، این نیروها نیازمند آگاهی و چشم انداز نظری هستند.
بنابراین، مارکس اعتقاد داشت که از طریق ترویج دانش و نظریه پردازی می توان به نیروهای اجتماعی کمک کرد.
بر این اساس بود که مارکس به نقش دانش و نظریه اجتماعی در تغییر اجتماعی تاکید داشت.
از طرفی، مارکس اعتقاد داشت که فرهنگ حاکم بر جامعه آلمان، یک فرهنگ دینی است، و این فرهنگ دینی مانع تغییر است.
بنابراین، این مانع را باید با نقد اجتماعی کنار گذاشت، تا زمینه تغییر در جامعه فراهم آید.
بر این اساس بود که مارکس به نقش نقد اجتماعی در تغییر اجتماعی باور و تاکید داشت و معتقد بود که با نقد اجتماعی هم می توان نیروهای اجتماعی را آگاه کرد و هم موانع تغییر را کنار زد.
اما، مارکس رفته رفته متوجه شد که تنها نظریه و تغییر اَذهان نمی تواند، زمینه تغییر اجتماعی را در جامعه فراهم آورد.
بنابراین، در این جا بود که مارکس یکی از نظریات اصلی اش را مطرح کرد؛ و گفت، انسان ها عمدتاً بر اساس درستی اِیده ها به آن ها عمل نمی کنند، بلکه اصولاً بر اساس منافع شخصی شان است که به آن ها عمل می کنند.
در واقع مارکس گفت؛ ممکن است اِیده ها و نظریه ها به کنش های ما شکل دهند، اما این منافع و علایق اجتماعی ما هستند که تعیین می کنند به کدام اِیده و نظریه عمل کنیم.
به قول برخی نظریه پردازان چطور ممکن است یک جامعه بیش از چهار دهه با تورم دو رقمی و بیشتر مواجه باشد، تورمی که از خلقت حضرت آدم تاکنون بی سابقه است، اما همچنان تداوم بیابد؟
اگر در گذشته مناسبات بر اساس علایق و عواطف شکل می گرفت و مبنای کنش متقابل عاطفه بود، اما در دنیای مدرن این مبنا جای خودش را به منفعت مادی داد و مبنای همه مناسبات اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی را منافع مادی شکل می دهد.
فلذا، باید این سوال اساسی و کلی را مطرح کرد که این چه نوع منافعی است که منفعت همه قشرهای یک جامعه در تورم چند رقمی است؟
این چه نوع منافعی است که منفعت همه اَقشار جامعه در انسداد اجتماعی است؟
آیا زمان خروج جامعه از منافع طلبی مادی صرف فرا نرسیده است؟
تجربه تاریخی حاکی از گرفتن اِمتیاز در زمان وقت الموت است، زمانی که اَسب قدرت سرعت را کم کرده و به خاطر کثرت عمر در بستر ترک دنیا است.
شاید با نگارش قوانین تازه، روحی جدید در کالبد جامعه دمیده شود و با محدود کردن اَسب قدرت، اَندکی جامعه را در مسیر درست قرار دهیم.