حجاب معاصرت
هم عصر بودن برای افراد نوعی حجاب و پرده ای به وجود می آورد به گونه ای که نتوانند برخی چهره های مهم و متفکران و اندیشمندان و همچنین برخی حوادث و رویدادهای اجتماعی و سیاسی را به درستی بشناسند و باور کنند
و تنها پس از گذشت زمان است که به جایگاه و منزلت والای آن اندیشمندان و شخصیت های علمی و ادبی پی می برند و یا نسبت به آن حوادث و رویدادها شناخت بهتری پیدا می کنند.
عصر من داننده اسرار نیست یوسف من بَهرِ این بازار نیست
ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد چشم خود بَر بَست و چشم ما گشاد (اقبال لاهوری)
این که چرا این گونه است؟ در پاسخ می توان گفت که یکی از دلایل مهم به وجود حجاب معاصرت بر می گردد که پرده ای از جهالتِ ناشی از هم عصر بودن جلوی چشمان آدمی می نهد و اجازه درست دیدن را نمی دهد.
در شکل گیری پرده و حجاب معاصرت، البته عوامل گوناگونی نقش دارند که پدیده هم زمانی و هم عصر بودن مهم ترینِ آن است.
در واقع، این پدیده هم زمانی و هم عصر بودن اجازه نمی دهد که داوری های منطقی و مناسب در باره افراد و رویدادها صورت بگیرد.
چرا که گویی تنها با فاصله گرفتن است که افراد می توانند دیگران را درک کنند و جایگاه درستِ آنان را تشخیص دهند.
این که در علومی چون جامعه شناسی یا روان شناسی گفته می شود برای داوری و تحقیق درست درباره پدیده ها باید از آنان فاصله گرفت، ناظر به همین موضوع است.
این فاصله گرفتن ضرورتاً فاصله مکانی نیست بلکه فاصله ارزشی، باوری و هنجاری است، به گونه ای که محقق باید موقتاً از باورها، هنجارها و ارزش های خود دست بشوید تا بتواند درباره سایر فرهنگ ها، اقوام و جوامع و یا سایر پدیده های اجتماعی و فرهنگی به دور از جانبداری و تعصب قضاوت کند.
این فاصله گرفتن البته برای همگان آسان و میسر نبوده و بسیاری از انسان ها توان انجام چنین کاری را ندارند، لذا همواره با جانبداری ها و تعصبات فرهنگی، دینی، قومی و نژادی دست به قضاوت و داوری درباره دیگران و به ویژه اندیشمندان و متفکران هم عصر خود می زنند.
به دور افکندن حجاب معاصرت حقیقتاً کاریست بس مشکل که شاید نتوان از همگان انتظار آن را داشت و در هر عصر و دوره ای وضع به همین منوال بوده است.
شاید بهترین تصویر از چنین وضعیتی را شخصیتی چون فروغ فرخزاد به دست داده باشد، آن گاه که چنین سروده بود:
گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه ای بد نام گفتند