در ستایش عشق و زندگی
به تازگی فیلم کوتاهی از روزهای پایانی عمر آلبرت آینشتین منتشر شده است که از سرخوردگی عمیق این فیزیکدان مشهور از کارنامه تلاش های علمی و انسانی خود حکایت دارد! عشق
آینشتین می گوید که اکنون در یک ارزیابی تمام فعالیت های به ظاهر ارزشمند خود را بیهوده می داند و شاید بهتر بود که به کار مختصر دیگری که مورد علاقه اش بود، می پرداخت.
لحظه مرگ عریان ترین مواجهه آدمی با نیستی به شمار می رود، به ویژه برای کسانی که به معنای متعارف، موحد یا قائل به حیات پس از مرگ محسوب نمی شوند.
رویارویی که در آن انسان محتضر فارغ از همه عناوین و افتخارات به ناگزیر گریبان ذهنی خود را چنگ می زند و از چند و چون کارنامه زندگی اش پرسش می کند.
اینکه آیا بهترین انتخاب ها را در زندگی داشته است یا خیر؟
تکلیف آرمان هایی که همه وجود خود را به پای شان ریخت چه شد؟
فرصت هایی را که برای عشق و زندگی از دست داد، چه می شود؟
آن هم در زمانی که دیگر کاخ آرزوها فرو ریخته و فرد به ایستگاه پایانی حیات رسیده است.
به نظر می رسد اگر فرد بتواند سهم عشق و زندگی را به اندازه کافی در عمر محدود خود بگذارد، چه بسا در چنین لحظاتی کمتر دچار احساس خسران و زیان کاری باشد.
هر چه آدمی بتواند آرمان های خود را آگاهانه تر، دست یافتنی تر و عاشقانه تر انتخاب کرده و آنها را بیشتر درونی کند، به احتمال زیاد در چنین لحظاتی راضی تر خواهد بود، مضافاً اینکه پرداختن به ابعاد کمتر شناخته شده زندگی روزمره هم اهمیت بسیار دارد.
آنکه به شغلی بپردازد که دوست دارد، با افرادی هم نشینی کند که لحظاتی معنادار و عاشقانه را برای او رقم می زنند و آرمان هایی را برگزیند که دست یافتنی تر باشند، قطعاً می تواند شیرین کام تر به دیدار مرگ برود.
بدترین کار این است که زندگی محدود ما آنچنان در چنبره قدرت و ثروت و شهرت گرفتار آید که نتوانیم در خلوت های محدود خویش به بازاندیشی در کارنامه خود بپردازیم.
آنجا است که ایام احتضار، آخرین فرصت برای نگریستن به پشت سر و ارزیابی خواسته ها و داشته های مان می شود. درست در زمانی که مهابت مرگ، جسم و روح ما را چروکیده و نزار ساخته است.
البته دعوت به ادای سهم زندگی و عشق در زندگی روزمره به معنای غفلت از رسالت فرد فرد ما برای جدی گرفتن سرنوشت جامعه و تلاش برای بهبود وضعیت سایر شهروندان نیست، بلکه اهتمام به جدی تلقی کردن زندگی است، درست در زمانی که جذابیت های بیرون، فرصت خلوت کردن با درون را از ما گرفته اند.
بنابراین، اگر چنین رسالتی برآمده از آشتی ما با خویشتن نباشد، از بیرون به ما تحمیل شده باشد و ردپایی از دوست داشتن در انتخاب آن مشهود نباشد، باید منتظر تنهایی ژرف تری در مواجهه با مرگ باشیم.
آن جا که از خود می پرسیم در جهانی که نتوانسته ایم تغییری معنادار در آن ایجاد کنیم، آیا بهتر نبود که بیش از این به زندگی و عشق می پرداختیم؟!