در ستایش مهربانی و شفقت
از میان پرندگان، گنجشک ها را از همه بیشتر دوست دارم، همیشه همسایه ما با آدم ها هستند با جثه های کوچکشان که در حدود بیست الی سی گرم هستند.
آنها را به این خاطر دوست دارم که شادترین پرندگان هستند و قاصدان نشاطند و همیشه در حال پاىكوبان و رقصان … شاید هم به این خاطر باشد که در کودکی اولین آشنایی مان با پرندگان با گنجشک ها شروع شده و گنجشک بازی در روستا بخش اعظم سرگرمی مان بود و همیشه هم مزاحم و نقطه مقابل درس و مشق مان.
از دوران کودکی، دو تا خاطره متضاد از گنجشک ها دارم یکی خاطره خوب و دیگری خاطره بد.
خاطره خوبم این است که در روستایمان، وقتی در سرمای زمستان، برف همه جا را سفید پوش می کرد و دیگر هیچ دانه ای برای گنجشک ها یافت نمی شد به همراه پدرم توبره ای پر از گندم کرده، برای دانه پاشیدن به گنجشک ها، عازم باغات و دشت هایِ سفیدپوش می شدیم.
خیلی تماشایی بود و گنجشککان گرسنه تا یک قدمی آدم می آمدند.
بخشیدن در زمانی که خودمان بدان نیازِ شدید داشتیم …
اما، خاطره بدم از آن دوران این بوده که پسری هم سن سال در روستا داشتیم که غالباً، گنجشک ها را می گرفت آویزان می کرد و با دقت و لذت، سلاخی می کرد و دل و روده اشان را از شکمشان خارج می کرد و بشوخی می گفت پزشکی را دوست دارم و دارم جراحی می کنم!
البته وقتی بزرگ شد پزشک نشد، بلکه ده تا شغل عوض کرد و عاقبت به شهر رفته یک قصاب حسابی از آب درآمد!
قبلاً هر موقع گذرم به قصابی اش می افتاد و می دیدم با همان ولع و لذتِ دوران کودکی، سر در دل و روده و شکم گاوها کرده … به شوخی می گفتم: باز که داری جراحی می کنی…!
درست مثل ظل السلطان بود که در کودکی، غلام بچه ها و كنيزها را وادار به گرفتن گنجشك می کرد و آنان نيز اطاعت كرده برايش گنجشك مى آوردند و او با ميخ و چاقو چشم گنجشك ها را درآورده سپس، آنها را در هوا رها می كرد و می گفت:
داداش ببين، حالا چطور پرواز می كنند؟!
البته این ظل السلطان وقتی بزرگ شد و 34 سال حاکم اصفهان گردید چنان دمار از روزگار مردم درآورد که مظفرالدين شاه که خودش آدم دلرحمی بود هر وقت می خواست كسى را به قساوت و بی رحمى مثل بزند می گفت: «اين آقا، مثل ظل السلطان است» (تاریخ لرستان روزگار قاجار…ص۱۴۹).
یک بار، ظل السلطان به زور، مبلغ هنگفتى از یکى از تجار اصفهان وام گرفت و آن را پس نداد.
تاجر بیچاره ناچار به تهران آمده به پدرش، ناصرالدین شاه شکایت کرد.
شاه ضمن دستخطى به ظل السلطان مؤکداً امر کرد که طلب شاکى را هر چه زودتر بپردازد.
تاجر خوشحال و امیدوار برگشته دستخط شاه را به ظل السلطان داد، شاهزاده پس از دیدن دستخط، به شاکى می گوید:
تو باید دل شجاعی داشته باشی که از شاهزاده اى مثل من به شاه شکایت می کنی، من باید دلِ تو را ببینم.
سپس به جلاد دستور می دهد شکم شاکى را بدَرَند و قلبش را در سینى مخصوص بیاورند و جلاد چنین می کند! (محمود محمود، تاریخ روابط سیاسی ایران و انگلیس…ج ۵، ص۷۹)، البته بعدها او به جنون دچار شد و درگذشت.
البته در مقابل ظل السلطان، غازان خان قرار دارد و طرز برخوردش با گنجشککان و همچنین با رعایا.
نقل است که «در اوجان خرگاه زرين بر پاى كردند گنجشكى بر سقفش آشيانه كرده بود و تخم نهاده.
در وقت كوچ، اين معلوم شد. فراشان را امر كرد كه تا پريدن بچه گنجشك، آن خرگاه را حركت ندهند.
بعد از آنكه كنجشگان پر برآورده بودند، خرگاه را از عقب او درآوردند (تاریخ الفی، احمد بن نصر الله تتوی…ص۷۱۳)
عدالت و مهربانی اش چنان بود که به نوشته تاریخ الفی: «دفع انواع مصادرات و ابطال حرز و مقاسمات از رعاياى ايران بالكليّه نمود و دزد و راهزن را در مملكتش اثر نماند…»
شفقت و مهربانی مانند خیلی از صفات دیگر، یک شبه بدست نمی آید بلکه باید آنرا از کودکی پرورد و در رفتار با ضعیف ترین موجودات و پرندگان تمرین کرد، سپس به انسان ها رسید.
اصلاً یکی از بدبختی های روزگار ما اینست که بخشش و شفت از ما رخت بربسته و از تلخ ترین صحنه ها، دیدن هر روزهِ هزاران کودک زباله گردی است که سر در سطل ها کرده و ما بی تفاوت از کنارشان می گذریم.
کودکانی که فرصت گنجشک بازی و بخشش به گنجشکان پیدا نمی کنند، کودکانی که اصلاً کودکی نمی کنند و اگر در بزرگسالی، قدرتی بدستشان بیفتد به احتمال زیاد به ظل السلطان بدل خواهند شد…!