شی وارگی و کالاگونگی و بیگانگی اجتماعی
بیگانگی اجتماعی؛ وضعیتی است که فرد هستی خود را به حساب نمی آورد و نه تنها خود را خالق اعمال خود نمی داند، بلکه اعمال و معانی و نتایج حاکم بر او هستند، از آن اطاعت می کند و یا حتی آن را ستایش می کند.
در واقع، آنچه فرهنگ نامیده می شود؛ مجموعه معانی، باورها و اعتقادات مشترک که مبنای عمل و کنش ما در جهان زیست است.
فرهنگ پیوند با امر اقتصادی و سیاسی دارد، پیوندی که خوانش و تامل پیرامون آن، به دو نظریه انتقادی تعیّن بخشیده است که ما را در فهم مساله آگاهی یاری نمایند: یکی نظریه بازتاب (Reflection) دیگری نظریه شکلدهی (Formation) از
از دیدگاه بازتابی آنچه فرهنگ را میسازد همانا بازتاب شرایط اقتصادی_اجتماعی است؛ این دیدگاه نشان می دهد که زیربنای اقتصادی در روبنای فرهنگی بازتاب مییابد.
نظریه بازتاب با تمرکز بر دستیابی به مزایای اقتصادی نابرابر مفهوم فرهنگ را بازتفسیر میکند:
رسانههای گروهی مدرن، حامل اصلی فرهنگ تودهای هستند که با ایفای نقش در مشروعیتبخشی به نابرابریهای موجود در ثروت و قدرت، این نابرابریها را برای طبقات اجتماعی، بدیهی و طبیعی جلوه میدهند (کارخانه مشروع سازی).
بنابراین، تولیدکنندگان کالا تولیدکنندگان فرهنگ نیز هستند، بنابراین فرهنگ تابع بازار است.
نظریه شکلدهی تعبیری پیچیدهتر از فرهنگ و فرهنگ تودهای مدرن عرضه میکند که بنا بر آن، فرهنگ میتواند اوضاع اقتصادی و اجتماعی را بسازد و شکل و ساختار نوینی ایجاد کند.
بازاندیشی در نظریه مارکسیستی، دو مفهوم ازخودبیگانگی (Alienation) و کالاگونگی/ شی وارگی (Reification) جلب توجه می کند.
بنابر این تحلیل، در جهان زیست، هویتِ انسان تحتالشعاع اقتصاد قرار میگیرد، انسان مبدل به یک شیء میشود و با ابزار و معیارهای مادی و اقتصادی سنجیده میشود.
اصطلاح شیء وارگی، نماینده نوع خاصی از بیگانگی است که در آن، آگاهی چنان اسیرِ یگانهانگاشتنِ خود با وسایل و ثمرات تولید رشد فردی دچار رکود می گردد که این مسئله مانع از هرگونه رشد فردی و تعامل بامعنای اجتماعی میشود.
بهاینترتیب، شیءشدگی موجب میشود که انسانها انسانیت خود را از دست داده و به داراییهای ثابتی در چارچوب سرمایه بدل شوند و به کلی در چارچوب منظور و منفعتشان در قاموسِ جهان زیست تعریف میشوند.
اساساً نظریه شکلدهی متاثر از دیدگاههای حاکم بر مکتب فرانکفورت است که هم نهادی دیدگاههای مارکسیستی و روانشناسانه ارایه داده است.
بهطور کلی، این مکتب استدلال می کند که علم و عقلانیت در سنت روشنگری غرب، نه تنها امکان آزادی انسان را فراهم نساخته، بلکه به نحوی تناقضآمیز انسان را از نو به بند کشیده است.
بهزعم ایشان، سرمایهداری مدرن موجب استقرار و سلطه تکنولوژی شده است که امکان هر گونه آگاهی، دگرگونی و رهایی را از میان برداشته است.
جوهر سرمایهداری مدرن، کنترل اجتماعی و جلوگیری از دگرگونی بنیادین است و فرهنگ مدرن یکی از عوامل اصلی این کنترل به شمار میرود.
اندیشمندان مکتب فرانکفورت با نقد علمگرایی، تجربهگرایی محض و عقلانیت مدرن که همان تنزل عقلانیت انسانی در سطح برآورندگی نیازهای اولیه است، در برابر چارچوب کلی اندیشه مدرن قد علم کردهاند.