مولوی و خویشتن ناشناسی آدمی
مولوی به طور مشخص در دو داستان از مثنوی که هر دو در دفتر سوم هم آمده است از خویشتن ناشناسی آدمی نگران است و هشدار می دهد که آدمی ضمن آن که خود را نمی شناسد و قدر، منزلت و رتبت خود را در نیافته است، همچنین خود را بسیار ارزان فروخته و به سطح حیوانیت تنزل کرده است.
مولوی متذکر می شود که آدمی هزاران علوم و دانش های گوناگون و متنوع را به خوبی می داند، اما جان خود را نمی شناسد و از آن آگاهی لازم را ندارد.
انسان خاصیت و جوهر هر چیزی را می داند، اما از جوهر وجودی خویش غافل است و در بیان آن درمانده است.
صد هزاران فضل داند از علوم جان خود را مینداند آن ظلوم
داند او خاصیت هر جوهری در بیان جوهر خود چون خری
از سوی دیگر به نظر مولوی انسان قیمت هر کالایی که می خرد و تهیه می کند را می داند، اما از قمیت واقعی خودش غفلت می ورزد و ارزش و منزلت خود در مقام یک انسان را بسیار دست کم گرفته و نمی شناسد.
قیمت هر کاله میدانی که چیست قیمت خود را ندانی احمقیست
انسان قیمت و منزلت حقیقی خویش را نمی داند و نمی شناسد و به جای آن که در خود نظر کند و عظمت وجودی خویش را دریابد، مفتون و مجذوب بیرون از خود شده است و به طور مثال، به کوه و مار نظر می کند و عظمت وجودی خویش را در برابر پدیده ها و موجودات دیگر ناچیز و بی مقدار جلوه می دهد.
مولوی در داستان مارگیر به خوبی به این موضوع پرداخته است.
یک حکایت بشنو از تاریخگوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او به افسونهاش مار
یک حکایت بشنو از تاریخگوی تا بری زین راز سرپوشیده بوی
مارگیری رفت سوی کوهسار تا بگیرد او به افسونهاش مار
او همیجستی یکی ماری شگرف گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست او چرا حیران شدست و ماردوست
او همیجستی یکی ماری شگرف گرد کوهستان و در ایام برف
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم که دلش از شکل او شد پر ز بیم
مارگیر اندر زمستان شدید مار میجست اژدهایی مرده دید
مارگیر از بهر حیرانی خلق مار گیرد اینت نادانی خلق
آدمی کوهیست چون مفتون شود کوه اندر مار حیران چون شود
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فزونی آمد و شد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
صد هزاران مار و کُه حیران اوست او چرا حیران شدست و ماردوست
در جای دیگر مولوی می گوید آدمی ضمن آن که خود را ارزان فروخته است، با اعمال و رفتاری که در پیش گرفته خود را تا سطح و جایگاه خر تقلیل داده و با آنان حشر و نشر دارد و حتی به دنبال خران به راه افتاده است و به جای گوش دادن به آوای درونی خویش به ناله های خر، گوش می دهد و به کلی خود را فراموش کرده است.
طالع عیسیست علم و معرفت طالع خر نیست ای تو خر صفت
ناله خر بشنوی رحم آیدت پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زار تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی بس بود زانک خربنده زِ خر واپس بود
هممزاج خر شدست این عقل پَست فکرش این که چون علف آرم به دست
آن خر عیسی مزاج دل گرفت در مقام عاقلان منزل گرفت
ممکن است برخی خوانندگان این متن بگویند که آیا این موضوع می تواند درباره همه آدم ها و در همه دوره های تاریخی صادق و روا باشد؟
در پاسخ باید گفت:
اگر آدمی خویشتن وجودی خویش را به خوبی نشناسد، حتماً چنین اتفاقی برای او روی می دهد و از منزلت انسان واقعی به سطح حیوانیت تنزل رتبه و جایگاه می دهد و به تعبیر قرآن از اعلی علیین به اسفلی السافلین سقوط می کند.