موسیقی بدون کلام
موسیقی برای من چیزی است شبیه نفسهایی که اگر قطع شود، زندگی به پایان میرسد.
در این چشمانداز، موسیقی، نفَس کشیدن روح آوارهای است که مأوا و مسکنی جز خود ندارد.
حقیقتاً نمیتوانم تصور کنم آیا زندگیِ بدون موسیقی ممکن است یا خیر؟
بدون موسیقی، جان آدمی در کدام آسمان به پرواز در میآید؟
و چگونه می توان «بار هستی» را بدون موسیقی بر دوش کشید؟
✔️ منظورم آن دست موسیقیهایی است که بی کلام و آرام، همراه میشوند و نوایی از بینوایی را مینوازند.
موسیقی بدون کلام، این خوبی را دارد که اجازه می دهد خیال آدمی، به هر کجا که میخواهد پرواز کند.
کلام، او را در حصار نمیگیرد.
سخن، به بندش نمیکشد.
واژگان، محدودش نمیکنند.
بلکه فقط دعوتی رازگونه است خالی از رد پایی از گفتار دیگران.
جایی که کلام باز میماند، آن جا درست همان جایی است که روح میتواند اوج بگیرد.
تعلیق را تجربه کند و بی وزنی را در فضایی مملو از هیچ، احساس نماید.
موسیقی بدون کلام همان موسیقیِ بیجهت، آن است که مخاطبش را به جهت خاصی نمیکشاند.
چیزی به او تحمیل نمیکند.
او را رها می کند تا به بیجهتی رو بیاورد.
اجازه میدهد روح به هر کجا که میخواهد سرک بکشد و چیزی را تجربه کند از جنس امر نامتناهی. چیزی از جنس اندوه کیهانی.
چیزی شبیه راه رفتن در خلا و بودن در تنهایی خوشایند و شیرین.
پس معلوم شد برای من، موسیقیِ رهاییبخش کدام است.
نوای آزادی بخشی که از متن زندگی رهایم میکند و ساعاتی را به سرزمین ناپیدای نتها میکشاند.
کمک میکند تا واقعیتهای تلخ را در کام خود مزمزه کنم و با خود کنار بیایم. و این مهمترین تاثیری است که از آن انتظار دارم.
کنار آمدن با خود و خود را تحمل کردن، این همان چیزی است که به آن نمیاندیشیم و نمیدانیم چقدر سخت و طاقت فرساست.
اگر میخواهید امتحان کنید ببینید چقدر میتوانید خودتان را تحمل کنید، تنهایی و سکوت را برگزینید.
«تنهایی» سنگ محک معتبری است که نشان میدهد به چه میزان میتوانیم با خودمان مواجه شویم و خویش را بر دوش بکشیم.
تحملِ تنهایی، دقیقاً به معنای تحملِ خویشتن است.
اگر نمیتوانید تنها بمانید معنایش این است که نمیتوانید با خودتان روبرو شوید، از خودتان میترسید، از خودتان گریزانید، زیرا «آن جا»، در آن اعماق تنهایی با یک «فقدانِ بزرگ» مواجه میشوید و آن فقدان، خودتان هستید.
خودِ گمشدهای در هذیان روزمرگی و مردابی راکد و دلی که گشوده نیست. به هیچ کجا. به هیچ.
موسیقی بدون کلام و آرام را تجربه کنید.
ساعتها، ماهها و سالها، بتدریج در مییابید چگونه با خودتان آشتی کنید.
پس از آن است که خودتان را تحمل میکنید و بار تنهاییتان را آسانتر بر دوش میکشید.
به تدریج در مییابید، جهانِ درونتان فراخ و سرزمین وجودتان وسعت یافته است.
به یک باره بارش کلمات، و این بار از درون آغاز میشود.
گویی فراز و نشیب صدایی آهنگین به واژگانی دلنشین تبدیل میشوند.
موسیقی همچون وحی بر تو نازل میشود و این بار، این تو هستی که پیامبروار آن را در قالب کلمات، بازآفرینی میکنی.
اما نه از سر تامل، بلکه چیزی شبیه امواجی سرکش از کلمات که درونت را فرا میگیرد.
و بهتر است بگوییم در این زمان است که آدمی نه خالق، که مهبِط کلمات میشود.
وحی هماره از آسمان میبارد، پیامبر اگر باشی آن را در قالب کلمات صیدش میکنی. اگر نه که چون بارانی است که بر شورهزار میبارد، بی هیچ حاصلی.
واژگانی که از ابر موسیقی میبارند، کلماتی است که در خاک جان ریشه میزنند، جان میگیرند و ظاهر میشوند.
گاه کلمات به منزلهی مسافری آشفته و سرگردان بر زبان جاری میشوند و اندوه جدایی را از سر میگیرند.
وقتی درون را سیراب و جان را مستعد دریافتش کنیم، سخنان ناگفته بر کاغذ جاری میشوند.
رقص کلمات، جان را فربه و درون آدمی را به جایی برای زیستنی شادمانه تبدیل میکند.
چنین میشود که هر آن چه میشنویم و هر آن چه میبینیم، میتواند به «کلمه» تبدیل شوند.
زبان، صورتِ واژگانی «هستی» در ذهن و ضمیر آدمی است.
در آغاز، کلمه از آسمان فرود آمد و جهان از او جاری شد، این بار اما این جهان است که در بازگشت به مبدأ خود، در کلمه جاری میشود و به آسمان رجعت میکند. در آغاز کلمه بود، در پایان هم کلمه خواهد بود.