چالش در استراتژی دانش
یکی از چالش های مهم (به زعمِ من، مهم ترین چالش) در استراتژی دانش، کمبودِ ظرفیتِ جذب است؛ به این معنی که:
(۱) از وجودِ دانش جدید مطلع شده ایم، اما ظرفیتِ اکتساب ش را نداریم.
(۲) دانشِ جدید را اکتساب کرده ایم، اما نمی توانیم آن را با دانش پیشینیِ خود ترکیب کنیم.
(۳) دانش جدید و پیشین مان را ترکیب کرده ایم، اما نمی توانیم آن را به ادبیاتِ سایر افراد یا واحدهای سازمان نزدیک سازیم.
صاحب نظران برای حلِ سومین شقِّ این چالش سه رویکرد را پیشنهاد می کنند:
۱. رویکردِ نحوی:
این رویکرد توصیه می کند مطمئن شوید واژه هایی که به کار می برید، برای مخاطبان تان قابل فهم است. بدونِ واژگانِ مشترک، ذهنِ مخاطب حتا نمی تواند فرایندِ فهم را آغاز کند.
۲. رویکرد معناگرایانه:
این رویکرد هشدار می دهد حتا وقتی واژه های مشترک در ادبیات شما و مخاطب وجود دارد، مطمئن شوید تفسیری که از واژه های کلیدی دارید با مخاطب تان یکسان است. تلاش کنید دایره ی معنایی و مصادیقِ مفهوم را برای مخاطب، تبیین و روشن سازید.
۳. رویکرد پراگماتیستی:
این رویکرد هشیارمان می کند حتا در صورتِ وجودِ «همسانیِ واژگان» و «همسوییِ تفسیر» ممکن است برای اتصالِ دانشیِ شما و مخاطب کافی نباشد.
اگر شما از دانشِ جدیدی حرف می زنید که برخی دیدگاه های مخاطب را زیرسوال می برد؛
اگر از دانشِ جدیدی حرف می زنید که سیطره دانشیِ مخاطب را به زیر می کشد؛
مخاطب بنا به ملاحظه های سیاسی از پذیرش/شنیدنِ دانش جدید استنکاف خواهد کرد.
جذبِ دانشِ جدید در سطحِ سازمانی (و فراتر از افراد) نیازمندِ «هم سانیِ واژگان»، «هم سوییِ تفسیر»، و «هم سفره گیِ قدرت» است.