آغازیدن از «مرگ»!
«مرگ» به معنای رفتن یا بازگشتن؟
۱ـ اهالی «دیانت»، «مرگ» را حلقهای بین «بودن» و «شدن» میپندارند.
اهالی «بودن»، دنیای خود را تولد و مرگی میدانند که «نقدِ بودن» را به چیز دیگری که «شاید» نقدتر یا پندار خودساخته باشد، ترجیح نمیدهند.
«نقد» را میچسبند تا اگر به آن رسیدند شایستهگی «نقدتر» را هم داشته باشند، هر چند صرفاً ذهنی باشد.
پس از پایان زندگی که «مرگ» است، آغاز میکنیم و به امروز رهسپار میشویم. شروع از پایان …!
۲ـ «مرگ» را میتوان پایان همه چیز تلقّی کرد یا معلول تباهی و خرابی بدن دانست.
مرگ را میتوان رهایی روح از قید بدن، پندار کرد تا حرکت جوهریاش را ادامه دهد و همچنان «بدن» را خوار شمرد که در زمان مرگ، کهنه و درمانده شده است.
«مرگ»، هر چه باشد ترسناک است و برای همین، برخی آن را آغاز فلسفه پردازی یا برخی دیگر، علت نهایی ادیان دانستهاند.
همه اینها به این دلیل است که انسان، شاید تنها موجودی است که به حتمی بودن مردنش «آگاهی» دارد!
با «اضطراب» ناشی از این آگاهی چه باید کرد؟
برخی به همان «نقدتر» که گفتم روی میآورند تا آرام شوند و برخی دیگر با ترجیح نقد به نقدتر در «فضای اکنون»، مرگ را آغازی برای بازگشت به عقب و «آینده» را سکّوی نگاهی به «اکنون» قرار میدهند تا به گونهای رفتار کنند که به هنگام مرگ، «آرامش» را در آغوش گیرند.
پس خمیرمایهی فهم مرگ، «آرامش» است.
۳ـ «آرامش» یک تفسیر است، پس یک «دلیل» و امر ذهنی است.
چرا کمتر در مورد مرگ، گفتوشنود میکنیم؟ زیرا هنوز به «تفسیر»ی از آرامش، دست نیافتهایم.
چرا از مرگ به عنوان تنها اصل ثابت زندگی، فرار میکنیم؟
میرداماد فیلسوف میگوید: «تلخی مرگ در ترسیدن از آن است، پس از تلخی مرگ نترسید!» این نترسیدن و آن احساس «آرامش»ی که گفتم چه زمانی حاصل میآید؟
آیا این حصول، از جنس «انشا» و توصیه و امر و نهی است یا از جنس «دریافت» و ورود به حواس پنجگانه؟
فلاسفه الهی مانند میردامادها عمدتاً به «انشا» و توصیه فلسفی روی آوردهاند و ذهن را متوجه جهان دیگری کردهاند.
اما فلاسفه «اکنونگرا»، تفسیر مرگ را با تفسیر از «زندگی» پیوند زدهاند.
حال، پای «زندگی» به صحنه باز میشود تا آن تفسیر و ترس و آرامش و … بازتعریف شوند.
۴ـ «زندگی» چیست؟ از شعر تا شعور میتوان به آن پاسخ داد.
«زندگی» از عشق بخشیدن به آن تا عشق ورزیدن آن به دیگران، جریان دارد.
پس هسته مرکزی زندگی، «عشق» است.
عشقورزی، «چشم تیزبین» و «احساس قوی» میخواهد.
اگر چنین باشد صدای روییدن چمن هم شنیده میشود!
«چشم» و «احساس» مگر از لوازم «فهم» نیست؟
اگر هست، پس «مقولهی عشق» با «مقولهی فهم» رابطهی تنگاتنگی دارد.
یعنی آن که نمیفهمد، پس نمیتواند عشق بورزد!
این معنایش این نیست که آن که میفهمد، لزوماً عشق میورزد!
پس موضوعاتی مانند: عشق، زندگی، فهم و همهی مفاهیمی که «اکنون» را میسازند در هم تنیدهاند.
۵ـ فهم از زندگی، تابع «رضایت» است. شاید هم نه؛ «رضایت»، تابع «فهم از زندگی» است. بلکه هر دو تابع یکدیگرند!
یک «فنر» را از زوایای گوناگون بنگرید. «رضایت»، تابع وضعیت مکانی و زمانی است.
در زمانهای دورتر «رضایت»، ساده بود مانند رضایت از زندگی یک روستایی نسبت به پیرامونش.
«اکنون» رضایت چند لایه است.
اینک رضایت با «حیات اجتماعی» پیوندی گسستناپذیر دارد.
حیات اجتماعی برای یک کودک و برای یک نوجوان تا یک کهنسال منظرههای متفاوتی دارد.
وقتی سخن از «منظره» میشود «انتظارات» و به دنبالش، «اخلاق» به صحنه میآیند.
علاوه بر این اختلاف در مناظر و انتظارات، انسانِ امروز فرامکانی است یعنی در فضای مجازی، مرزها را درمینوردد.
پس انسان امروز، پیچیده است اما پیچیدگی در عین «سادگی»، زیرا هنوز انسان است و به دنبال «فهم» و تفسیر و هضم زندگی!
انسان، گرگ انسان نیست. انسان، عشق انسان است اما اگر این «عشق»، به انسان داده نشود او شاید بشود گرگ دیگری و خشم بورزد تا آنجا که بشود «گرگ خود» و خود را بدرد با چاقو یا مخدّر!
۶ـ «رضایت فردی» تابع «رضایت اجتماعی» است. رضایت اجتماعی تابع «شرایط اجتماعی» است.
شرایط اجتماعی در سه سطح خُرد، میانه و کلان از وضع خانواده تا اوضاع سازمانها و نهایتاً پویایی ساختارها، تابع «نظام حکمرانی» است.
نظام حکمرانی تابع «مشروعیت قدرت» است.
مشروعیت قدرت تابع «پذیرش مردمان» است. پس: «آغاز»، پایان شد و «پایان»، آغاز!
یعنی از «رضایت فردی» تا «پذیرش فردی» که به ظاهر، هر دو یکی هستند!
آیا این یک «دور باطل» است؟
دوباره از زوایای گوناگون به همان «فنر» نگاه کنید. در نگاه از بالا، یک «دور» است و از جوانب راست و چپ، خیر!
۷ـ کلمهی کلیدی «فهم» را فراموش نکنیم. آنچه طول فنر را از مقدار حداقلی تا حداکثری و نیز از نازکی تا ضخیمی سیمهایش میسازد، همین «فهم» است.
«فهم» یک مقوله معرفتی است که برای ورود به حوزهاش باید از میان لایههای «نظام فرهنگی» عبور کرد.
نه فقط فرهنگ محلی و ملی، بلکه فرهنگ جهانی هم!
به نظر میرسد «نظام حکمرانی» نقش بی بدیلی در تحول فرهنگی دارد، چرا که ابزار و لوازم در دست او است.
اگر ماشین یک نظام حکمرانی، راهنمای سمت چپ را روشن کند، اما به راست بپیچد، با او چه باید کرد؟
پایان کلام:
مردم و ملتی که تن به اسارت در دور باطل میدهند و لوازم درک و فهمی که تفسیر درستی از «زندگی» را ارائه میدهد، تدارک نمیبینند در وضعیت «نارضایتی» درجا میزنند پس از واقعیات، میهراسند که بزرگترینش «مرگ» است.
بنابراین، ما باید از «مرگ» بهراسیم و در این هراس، بارها و بارها بمیریم، حتی اگر همه ما در مقابل کووید ۱۹ واکسینه شویم!