افکار قالبی چيست؟
بدیهی است که انسان موجودی دارای تفکر و تعقل بوده و این قدرت اندیشه ورزی و افکار او را از سایر موجودات متمایز ساخته است.
اما اگر بنیان اندیشه افراد جامعه بر مبنای پیشداوری ها پی ریزی گردد، نه تنها این نوع اندیشه ورزی به نفع او نخواهد بود، بلکه به زیان جامعه بشری تمام می شود.
یکی از الگوهای فکری که جوامع را به بیماری می کشاند تفکرات قالبی است.
این شیوه از تفکر ما را وا می دارد که ویژگی های خاص و مثبتی را به گروهی که عضو آن هستیم، سنجاق کنیم و بر این مبنا، همه افراد گروه های غیر خودی را به عنوان غریبه تلقی کرده و شایستگی هایشان را نفی کنیم.
به عبارتی افکار کلیشه ای، به جای نقد عملکرد یک فرد و یا گروه، کلیه افراد گروه اجتماعی غیر خودی را تخطئه و با برچسب های یکسان و غیر منطقی مورد مجازات قرار می دهد.
گفتنی است که خصوصیت های اجتماعی یک گروه اکتسابی بوده و ذاتی آن گروه نمی باشد و زمانی که خصوصیتی اکتسابی است، ما نمی توانیم با همه اعضای آن گروه به یک میزان و با یک کیفیت برخورد کنیم.
افکار قالبی تركیبی از نگرش ها و پیش داوری های تعمیم یافته و اغراق گونه درباره گروه غیرخودی است.
به عبارتی، شخص فكر می كند كه همه آن گروه از یك ویژگی معینی برخوردارند. بطور مثال: اصلاح طلب ها ریشه های انقلابی ندارند و یا اصول گراها سنت گرا و ضد مدرنیته هستند و …
وجود افکار قالبی در میان گروه های نخبه و روشنفكران سیاسی باعث گردیده كه نتوانند گفتگویی سازنده داشته باشند و حذف یك گروه و طیف فكری كه با ما هم عقیده نیستند، بخصوص در مبارزات انتخاباتی نمونه بارز افكار قالبی حاكم بر مناسبات سیاسی است.
به راستی چه عواملی باعث می شوند که این افکار بیمارگونه در جامعه شكل بگیرد؟
چه مولفه هایی باعث گسترش افکار قالبی در جامعه می شود؟
و چگونه می شود با اینگونه پیشداوریها مبارزه كرد؟
یادآور می گردد که احساس تعلق به گروه و نامهربانی و یا بی تفاوتی علیه کسانی که به گروه ما تعلق ندارند، از سنین کودکی در ما آغاز می گردد.
با توجه به پژوهش های بعمل آمده کودکان به بچه هایی تمایل نشان می دهند که سلیقه هایشان در انتخاب اسباب بازی و یا نوع غذا با آنان یکی است و حتی دوست دارند شاهد تنبیه و مجازات کودکانی باشند که مطلوبیت های متفاوتی دارند.
در واقع کودک با یک مرزبندی ذهنی، دیگر کودکان را غریبه محسوب می کند.
زیرا بیرون از گروهی است که خود را عضو آن گروه تلقی می کند.
آنچه که در ترجیح شباهت ها در کودکان شاهدش هستیم، یک موضوع سطحی و گذارا نیست.
بلکه واقعیتی است که در ساختار روانی کودک وجود دارد و او را سوق می دهد که چگونه راجع به افراد مختلف فکر کند؟
چگونه با آنان رفتار کند؟
و در دنیای اجتماعی از آنان چه انتظاراتی داشته باشد؟
یعنی ما با همان قالب فکری، دنیا را می بینیم،
مسائل را حلاجی می کنیم،
رفتار دیگران را معنا می کنیم
و به اتفاقاتی که پیرامون ما رخ می دهد، بار معنایی می دهیم.
مغز ما طوری طراحی شده است که درک متقابلی نسبت به افرادی که به ما نزدیک تر هستند و یا در گروه ما قرار دارند، داریم و تمایل بیشتری به آنها نشان می دهیم.
گفتنی است که ذهن ما به تفاوت های ساده ای از جمله هم زبان بودن و یا تشابه در رنگ پوست مرزبندی های اجتماعی درست می کند و بر این اساس این افکار نسبت به دیگران موضع می گیریم که این واقعیت اگر در روند جامعه پذیری اصلاح نگردد، عواقب هولناکی را می تواند برای بشریت داشته باشد.
گفتنی است که اکثر جنایت های تاریخی زمانی به وقوع پیوسته که گروهی از انسان ها، همه گروه غیرخودی را دشمن فرض کرده و یا انسانیت شان را مورد تردید و زیر سوال برده است.
وقتی گروه های انسانی ویژگی های شان را برتر از دیگران تلقی می کنند تا جایی که این طرز تلقی باعث می شود، دیگران را موجوداتی پست تر خطاب کنند، خواهیم دید که هر جنایتی بر علیه گروه غیرخودی مجاز و شایسته تقی می گردد.
می توان با آموزش های لازم از نظر اخلاقی در افکار پیشرفت کرد.
در واقع، بجای این که انسان ها را بر مبنای مرزبندی های قالبی ارزش گذاری کنیم، آنها را اعضای یک گروه بدانیم.
به عبارتی برای صلح و امنیتی پایدار بایستی این تصور در میان افراد جامعه تئوریزه گردد که در دهکده ای جهانی زندگی می کنیم و همه انسان ها اعضای قبیله ی ما و دوست داشتنی هستند.
گفتنی است که این تغییر در افکار و احساس تعلق از یک گروه کوچک به یک جامعه فراگیر و یا جهان وطنی به تدریج اتفاق افتاده و با یک نگاه تاریخی خواهیم دید که میزان جنگ و خشونت های قومی، قبیله ای و یا بین ملل های مختلف در حال کاهش بوده است و علیرغم تنش های سیاسی در جهان ما در حال حاضر در صلح آمیز ترین برهه تاریخی زندگی می کنیم.
زیرا در گذشته ای نه چندان دور، جنگ، قتل عام و برده داری واقعیت های روزمره زندگی بشر بوده است.
ولی اکنون برای اکثر انسان ها اتفاقاتی استثنایی به شمار می آیند.
افکار قالبی که در آلمان نازی شاهد آن بودیم و یا اندیشه های بنیادگرایی که مسئله امروزی قرن ماست، انعکاس همان پیشداوری های کودکانه ای است که در روند جامعه پذیری تقویت و بازتولید شده است.
لذا مبارزه اصلی با خشونت زمانی صورت می گیرد که بجای حذف فیزیکی گروه هایی که محصول این گونه افکار هستند با تئوریزه شدن این افکار مقابله کنیم.
بیاییم با حفظ احترام به افرادی که حتی هیچ نقطه اشتراکی جز انسانیت با ما ندارند به ایجاد جامعه ای بدور از هر گونه خشونت و ناامنی کمک کنیم.
بیاییم بجای نگاه سیاه و سفید و قضاوت های ارزشی نسبت به گروه های دیگر، با عینکی بدون هر گونه رنگ، دنیا را نظاره کنیم تا زیباییِ رنگین کمانیِ افکار و فرهنگ ها بخوبی احساس شود.
در واقع، این شیوه تفکر افراد را به یک خود پنداره اصلاح یافته رهنمون و آنها را در درک عمیق تر تفاوت ها یاری می رساند با حذف افكار قالبی، تفاوت های فرهنگ بشری، سرچشمه دانش، هنر و فرزانگی خواهند بود با مثبت نگری، تفاوت ها منبع تخاصم نبوده، بلکه سرچشمه جاذبه، تنوع، جوشش و تپش زندگی خواهند بود.
با پذيرش تمایزها و تفاوت ها همچون امتیاز و فضیلت، شاهد بارورکردن توان انسانی در مسئله گشایی ها و کنش گری های انسان خواهيم بود.
بیاییم، بر مفاهیمی همچون: خوبی ها، حقیقت و ستایشِ زندگی و یا به طور كلی بر ارزش های مشترك انسانی تاکید کنیم.
بیاییم، به نسل هاي آينده اين آگاهی را هدیه بدهیم كه به تفاوت ها احترام بگذارند و این مولفه ها را مبنای تعارض و دشمنی با یکدیگر قرار ندهند.