این قافله عمر عجب می گذرد
در این روزهای پایانی سال با خود می اندیشم که چه زود گذشت سالیانی بر من و ما و چه زود خواهد گذشت سالیانی دیگر.
تو گویی که همین دیروز بود که با بچه های دیگر در کوچه ها به بازی مشغول بودیم و هیچ گاه گمان نمی بردیم که بدین زودی سالیانی بر ما بگذرد!!!
کودک که بودیم بسیار دوست داشتیم چونان بزرگان باشیم و از این کودکی خویش به درآییم و اکنون که کم و بیش به سن و سال بزرگ ترها رسیدیم، آرزو می کنیم که ای کاش همواره کودک می ماندیم!!!
چرا که کودکی دوران خوش غفلت و بازی و شادی است و درک چندانی از غم ها و گرفتاری های این جهانی بر ما آشکار نیست!!!
چه تناقضی است زیستن در این جهانِ خاکی!!!
در کودکی دلت می خواهد هر چه زودتر بزرگ شوی و در بزرگ سالی بسیار آرزو می کنی که به کودکی برگردی!!!
اما هر چه است این واقعیت تلخ را باید پذیرفت که عمر آدمی چونان برق و باد می گذرد و تو گویی که فقط برای لحظاتی اندک در این جهان زیسته ای!!!
خب چه باید کرد؟ همین است دیگر زیستن در این جهان که نام آن را زندگی نهاده اند!!
زیستنی که به سرعت می گذرد و هزاران دریغ و درد که در مواقع زیاد همراه با غفلت و جهالت سپری می شود و آدمی به اموری می پردازد که هیچ کدام شان وی را به سوی یک زندگی ارزشمند و خوش و خوب رهنمون نمی شوند!!!
حتما ما آدمیان پس از سپری کردن چندین بهار و نوروز دریافته ایم که این عمر ماست که به تندی می گذرد، چرا که بهار و سایر فصل ها همواره بر جای خویش قرار دارند!!!
اما با خود نمی اندیشیم که به گفته فروغ فرخزاد «تنها صداست که می ماند».
سعدی هم هفتصد سال پیش به ما هشدار داد که «گُل همین پنج روز و شش باشد» و تو ای آدمی کوشش کن که گل هایی در این جهان بکاری که همواره شاداب و پایدار باشند.
و آن گل ها چیزی نیستند به جز گل های محبت، عشق ورزی، یاری رساندن و همدلی و همدردی.
از این ها مهم تر یادگاری از خود برجای بگذار، چونان که بزرگان ادب و اندیشه و فلسفه و علم برجای نهاده اند.
به راستی کدام انسان عاقلی گمان می برد که بزرگانی چون سعدی و حافظ و مولوی و دیگران مرده اند؟!!!
هرگز چنین نیست اینان زنده اند، چرا که نام و اندیشه و کلام شان هنوز که هنوز است در جهان طنین انداز اَند و از این زنده تر و پاینده تر دیگر چه باید خواست؟
وقتی سعدی یادآور می شود که: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز/ مرده آن است که نامش به نکویی نبرند» دقیقاً ناظر به همین سخن است.
اما، افسوس که بیش تر آدمیان چنین زنده و جاودان بودنی را نمی خواهند و به دنبال اموری می روند که هیچ گونه پایندگی و جاوادنگی را با خود ندارد و آن ثروت و سرمایه این جهانی است!!
ما آدمیان به درستی درنیافته ایم که آن چه که آدمی را زنده و جاویدان نگاه می دارد ثروت و سرمایه فکری و اخلاقی و انسانی است و نه ثروت و سرمایه مادی!!
اما به اشتباه راه دوم را در پیش گرفته ایم و با تاسف این که در این راه به رقابتی غیراخلاقی و غیرانسانی نیز تن داده ایم!!!!!
آی آدمی!!! هشدار و بدان که عمر خود را تنها در راه انباشتن ثروت و سرمایه صرف نکنی و بدان و آگاه باش که آن چه که تو را جاودانه می سازد «صدا» ست و آن هم صدایی ناشی از ایمان و اندیشه و آگاهی.
که این صداها در بُن وجودی انسان لانه کرده اند و اگر غیر از این بخواهیم و بجوییم باید بدانیم که راهیست به سوی ترکستان و ناکجا آباد!!!!
به راستی اگر همین امروز به هر کدام از ما بگویند فقط و فقط شش ماه در این جهان عمر خواهید داشت آن را چگونه می گذرانیم؟؟!!!
این پرسشی بسیار مهیب است اما به اندیشیدن درباره آن می ارزد.
چرا که ما فقط یک بار به این جهان می آییم و فقط یک بار فرصت زیستن در این جهان را داریم و در حقیقت ضرورت دارد که به این موضوع فکر کنیم.
این جاست که بسیاری از امور بیهوده را به کناری می نهیم و فقط به اموری می پردازیم که ارزش پرداختن بدان ها را داشته باشد!!
اما، افسوس که در حالت عادی چنین نمی کنیم، چرا که گمان می بریم صدها سال در این جهان زیست می کنیم.
اما واقعیت تلخ این است که چنین نیست و هر لحظه ممکن است از این جهان رخت بربندیم!!! پس عمر نازنین و ارزشمند خویش را دریابید!!!