جامعه شناس رابرت میشلز (1936 ـ 1876)
رابرت میشلز (Robert Michels) 9 فوریه 1876 در شهر کلن [آلمان] متولد شد.
او پس از پایان تحصیلات ابتدایی و متوسط برای ادامه تحصیل به پاریس، مونیخ، لایپسیگ و هاله (Halle) رفت و سرانجام 1900 از رساله خود با راهنمایی گوستاو درویزن (Gustav Droysen) دفاع کرد.
او در همان سال ازدواج کرد و با همسرش به ایتالیا رفت.
میشلز در ایتالیا به حزب سوسیالیست پیوست، ولی 1901 به آلمان بازگشت و متقاضی تدریس تاریخ در دانشگاه ماربورگ (Marburg) شد و در ضمن عضو حزب سوسیالدموکرات آلمان شد.
عضویت او در این حزب سبب شد تا درخواست او برای کار در دانشگاه ماربورگ بهرغم حمایت ماکس وبر رد شود.
میشلز پس از ناکامی در آغاز زندگی دانشگاهی به شغل روزنامهنگاری روی آورد.
میشلز بعد از مدتی به بروکسل پایتخت بلژیک و پاریس رفت و از 1903 تا 1905 در این دو شهر ساکن شد.
او در پاریس به جنبش سندیکایی پیوست و با هوبرت لاگاردل (Hubert Lagardelle) و ادوارد برث (Edouard Berth) آشنا و در انتشار نشریه آنها «جنبش سوسیالیستی» (Le Mouvement socialiste) همکاری کرد؛ او بهعلاوه با جورج سورل (Georges Sorel) آشنا شد.
سورل نویسنده «تاملاتی درباره خشونت» (Réflexions sur la violence) است، کتابی که اساسنامه سندیکالیسم انقلابی شد.
میشلز سرانجام 1907 از رساله استادی خود با راهنمایی آشیل لوریا (Achille Loria) در تورن دفاع و ساکن ایتالیا شد و به فعالیت سوسیالیستی در این کشور پیوست، لیکن بهتدریج از فعالیت سیاسی سازمانی کنار گرفت و تمرکز خود را بر کارهای روزنامهنگاری و علمی گذاشت.
او همچنین 1913 و 1914 با ماکس وبر، ورنر زومبارت و ادگار یافه در انتشار «گاهنامه آرشیو برای علوم اجتماعی و سیاستهای اجتماعی» همکاری کرد.
میشلز در ایتالیا به جبهه ملی ایتالیا پیوست و 1913 رسماً تبعه ایتالیا شد، لیکن یک سال بعد در آوریل 1914 به بازل در سوئیس رفت و استاد اقتصاد ملی در دانشگاه ازل شد.
اقامت او در سوئیس سبب نزدیکی هرچه بیشتر او با ویلفردو پارتو ساکن لوزان شد.
میشلز اولین کسی بود که در نشریههای سوئیسی درباره ظهور جنبش فاشیسم در ایتالیا مقاله مینوشت.
او با تجدیدنظر ارزشی در مقولههای ملی و ملیگرایی و همچنین تحت تاثیر نزدیکی فکری با جورج سورل و محیط روشنفکری هوادار فلسفه حیات به حزب ملی فاشیسم (Partito Nazionale Fascista) ایتالیا پیوست.
افراطیگری موسولینی و جذابیت مفهوم «جنبش» سبب شد تا میشلز به سمت موسولینی کشیده شود.
میشلز 1926 پیشنهاد تدریس در دانشگاه رُم را پذیرفت که حاصل آن متن تجدیدنظر شدهای است که 1927 تحت عنوان «دروس جامعهشناسی سیاسی» (Corso di sociologia politica) انتشار یافت.
میشلز 1927 بهمنزله استاد مهمان راهی امریکا شد و از دانشگاه شیکاگو نیز بازدید کرد و حتی مدتی در آنجا مشغول کار شد، پس از بازگشت از امریکا به دستور موسولینی کرسی با نام او در دانشگاه فاشیستی بروژیا تاسیس و به او واگذار شد و او تا زمان مرگش ـ 2 مه 1936 در رُم ـ مبلغ فاشیسم از نوع ایتالیایی آن باقی ماند.
- سه دوره زندگی فکری
زندگی فکری میشلز را میتوان به سه دوره تقسیم کرد:
او در دوره اول درگیر فعالیت سوسیالیستی و سندیکایی شد. این دوره تا 1907 ادامه داشت.
او در دوره دوم تمرکز را بر کار علمی گذاشت که پیامد آن تجدیدنظر در تعریف هویت ملی و کلاً موضع ملیگرایی او بود.
میشلز در دوره سوم فعالیت خود به فاشیسم ایتالیا نزدیک شد.
- سوسیالیسم و جنبش سوسیالیستی
میشلز تفسیر متفاوتی از «سوسیالیسم» داشت. سوسیالیسم از دیدگاه او آرمانی با درونمایه امکان زندگی آزاد و آگاه برای فرد است.
میشلز برخلاف مارکسیستها تصور نمیکرد که سرچشمه تمام بدبختیها استثمار است، بلکه سرکوب و تحقیر را علت وضعیت کنونی بشر میدانست.
عناصر اصلی این نوع تفسیر از سوسیالیسم، صلحطلبی افراطی، خواست برابری زنان، تجدیدنظر در اخلاق جنسی و شناخت حق تعیین سرنوشت برای ملتهای سرکوبشده و اقلیتهای قومی است.
میشلز اهمیت خاصی برای کنش و عمل انسان قائل بود و نقش انسان را مانند مارکسیستها تنها عنصری در بستری تحول تاریخ در مسیری خاص تعریف نمیکرد.
به نظر او فقط آرمانگرایی است که سبب شکلگیری انگیزه فداکاری و ازخودگذشتگی در افراد میشود، انگیزههایی که برای دگرگونیهای بنیادی ضروری هستند.
- فکر و صاحبان فکر (روشنفکران)
میشلز اهمیت خاصی برای تکامل فکری و همچنین کسانی که حامل افکار هستند یعنی روشنفکران قائل بود و برای روشنفکران نقش تاریخی و اجتماعی ویژهای قائل میشد.
- نظریه کنش منبعث از اصول روانشناسی
میشلز تفسیر خاص خود را از کنش داشت. این تفسیر حاوی عناصر روانشناختی و بهخصوص روانشناسی توده یا خلق (Massenpsychologie) قرار داشت.
نمایندگان اصلی روانشناسی توده در پایان قرن نوزدهم و در آستانه قرن بیستم کسانی مانند گوستاو لوبون (Gustave Le Bon)(1841-1931)، گابریل تارد (gabriel tarde) (1843-1904) و سیپیو سیگل (Scipio Sighele)(1868-1913) بودند.
آشنایی میشلز با این افکار سبب شد تا او به این نتیجه برسد که کنش انسان تحت تاثیر «ذهنیتهای از پیش موجود» (vorgestellte Subjekte des Handels) قرار دارد، ذهنیتهایی که ریشه در پدیدههای فرهنگی یا زیستی دارند در تصمیمات و تاملات انسان تاثیرگذار میگذارند.
- جنبش
رابرت میشلز با اینگونه افکار به سمت ستایش «جنبش» هدایت شد. برداشت او از مقوله جنبش همچنین تحت تاثیر
افکار جورج سورل (Georges Eugène Sorel)(1847-1922) و فعالیت سندیکایی او قرار داشت.
پرسش اصلی سورل این بود که چرا تودهها صلحجو، مادی و غیرانقلابی هستند.
در چهارچوب اینگونه افکار، جنبش و افراطیگری سیاسی بهخودیخود هدف است و نه پیامد و نتایج آن، چون جنبش در خدمت بسیج تودهها قرار دارد و به کمک آن میتوان تودهها را در خدمت جنبش بسیج کرد.
لنین و بسیاری از انقلابیون تا امروز تحت تاثیر این افکار قرار دارند و جنبش را بدون هدف و در خدمت بسیج تودهها مثبت ارزیابی میکنند.
- جامعهشناسی محصول افسردگی
جنبش هسته جامعهشناسی میشلز است، لیکن میشلز میدانست که حتی جنبش نیاز به سازماندهی دارد و در همان حال سازمان را ابزاری در خدمت انقیاد تودهها میدانست.
او بهاینترتیب در وضعیت متعارضی قرار میگرفت و افکار آرمانی او عملاً در تمام شکلهای ممکن خود دستنیافتنی باقی میماند.
این وضعیت متعارض سبب افسردگی سیاسی او میشد. او راهی برای فرار از وضعیت متناقض پیدا کرد.
او در عرصه فعالیت سیاسی انقلابی و جنبشی بود، لیکن در تعمقهای نظری و جامعهشناختی واقعگرا.
میشلز آهنگ افراطی افکار خود را تا مدتها حفظ کرد، لیکن در نقد سیاسی خود به سمت گفتمان علمی کشیده شد.
او در همین مسیر به سمت تحلیل نقش نخبگان و نظریه مکتب ایتالیایی نخبگان کشیده شد.
- نظریه نخبگان
میشلز 1907 مقالهای تحت عنوان «گرایشهای اشرافی در جامعه» تحریر کرد.
رابرت میشلز رویکردهای ویلفردو پارتو (Vilfredo Pareto) (1848-1923) و گائتانو موسکا (Gaetano Mosca)(1858-1941) را با اندکی تغییر پذیرفت که بر اساس آن نخبگان برای ساختار سیاسی ضروری و اجتنابناپذیر هستند و رخدادهای سیاسی و انقلابها صرفاً جایگزینی گروهی از نخبگان بهجای گروهی دیگر از آنهاست، پس تاریخ تحولهای اجتماعی درواقع تاریخ گردش نُخبگان است.
- قانون شریف و اجتنابناپذیر اشرافیت سازمانی
نقش نخبگان در سازمانهای سیاسی درواقع علت اصلی جایگاه آنها در جامعه و عرصه فعالیت سیاسی است.
این فکر او را بهتدریج به سمت پذیرش «قانون شریف و اجتنابناپذیر اشرافیت سازمانی» کشاند و موضوع کتاب «جامعهشناسی نظام حزبی» شد که او 1911 منتشر کرد.
رهبران و نخبگان سازمانی در جایگاه خاص قرار میگیرند، چون اطلاعات سازمانی بیشتری از دیگران دارند و از نظر اطلاعاتی یکقدم از دیگران جلو هستند و از این اطلاعات برای تحکیم قدرت خود استفاده میکنند.
رهبران سازمان تلاش میکنند، دسترسی به این اطلاعات را انحصاری کنند و از این اطلاعات برای حفظ منافع مادی و شخصی خود استفاده کنند.
آنها بهتدریج منافع مادی شخصی خود را با وجود و تقویت سازمان پیوند میزنند تا جایی که حیات آنها به وجود این سازمانها بستگی پیدا میکند.
این پدیده در تمام سازمانها حتی کارگری نیز دیده میشود و او به همین دلیل از آن تحت عنوان «قانون شریف اشرافیت سازمانی» نام میبرد.
- نیاز توده بهتحقیر خویش
پرسش رابرت میشلز این است که: چرا افراد و تودهها بهرغم این وضعیت در این سازمانها فعالیت و حتی جانفشانی میکنند؟
میشلز علت را نیاز تودهها بهتحقیر خویش بیان میکند و بهاینترتیب پاسخی روانشناختی به مشکل اجتماعی میدهد.
تودهها از نگاه او و بر این اساس رفتار خود را با سلطهطلبی نخبگان سازگار میکنند و خود را در درگاه آنها تحقیر.
سازگاری تودهها با ساختارهای اشرافی پاسخی به نیاز ریشهدار آنها برای نشان دادن خضوع، خودفریبی و تحقیر در آستان رهبری قوی، بزرگ و نیرومند است.
- نظریه جنسیت
سلطهطلبی یکی از موضوعهایی بود که میشلز به آن علاقه داشت. همین علاقه او را به سمت مطالعه ساختار سازمانی کشاند و همچنین وضعیت زنان و موضوع جنسیت در جامعه.
پرسشهای رابرت میشلز درباره جنسیت و ارضای جنسی جایگاه مهمی در پژوهشهای او دارد.
او 1904 مقالهای درباره «اخلاق نامزدی» و «جبر باکرگی» نوشت.
او قبلاً و وقتی انقلابی سوسیالیست بود، مانند بسیاری ازاینگونه افراد، روسپیگری را شکلی از استثمار بورژوازی میدانست، لیکن در مقالههای دیگر از سال 1907 تلاش داشت این مسئله را علمی و در ارتباط با «عشوهگری» (Koketterie) توضیح داد.
او در این عصر تلاش کرد، مسائل جنسی را در ارتباط با سازوکارهای روانشناختی توضیح دهد که گرایش به لباسهای تنناز، بیان اشتیاق جنسی یا تلاشی جنسی باانگیزههای غیرجنسی برای کسب قدرت و عشوهگری زنان را نیز شامل میشد که گهگاه برای تسلط بر مردان انجام میگرفت.
او بهاینترتیب به عشوهگری مانند روسپیگری کارکرد اجتماعی نسبت میدهد.
عشوهگری مانند روسپیگری در جامعه تکهمسری کارکردی مهم در خدمت پاسخگویی به محرکهای چندهمسری و روابط متنوع جنسی دارد؛ بنابراین عشوهگری از این دیدگاه از الزامات جامعه تکهمسری است.
- داروینیسم اجتماعی
داروینیسم اجتماعی (Sozialdarwinismus) و اصلاح نژادی (Eugenik) از نحلههای جامعهشناسی است که در نیمه دوم قرن نوزدهم بهخصوص در آلمان و ایتالیا پیروانی داشت.
رابرت میشلز هم با اینگونه نظرات درگیر شد، لیکن موضع خود درباره داروینیسم اجتماعی و اصلاح نژادی را تغییر داد، درحالیکه در آثار اولیه خود هر دو رویکرد را از دیدگاه آرمانگرایی رد میکرد،
لیکن در کارهای بعدی خود به این نظر رسید که با بالا بردن سطح زندگی افراد فرودست باید از بازتولید زیستی افراد نامناسب و از دیدگاه اخلاقی پست پیشگیری کرد؛ و به نظری «اصلاح نژادی» رسید.
- ملت و ملیگرایی
«ملت» بافهم میشلز در وهله اول واقعیت فرهنگی و غیر زیستی است، بنابراین حق تعیین سرنوشت هدف فرهنگی است که امکان عملی آن را سیاست فراهم میکند؛ بنابراین، تعلق داشتن به یک ملت همیشه عملی ارادی است.
میشلز در این مورد نیز تغییر نظر داد. میشلز در آغاز ملیگرایی و وطندوستی را تلاش بورژوازی برای تامین منافع خودارزیابی میکرد.
ولی بهتدریج ملت از دیدگاه او ارجحیت پیدا کرد و درنتیجه وطندوستی ابزاری شد که نهفقط میشد از آن در خدمت تشویق تودهها به ایثار و فداکاری استفاده کرد، بلکه وطندوستی به معنای تاکید بر اهمیت جماعت فراتر از منافع طبقاتی خاص است.
این نظر رابرت میشلز بازتاب جهتگیری او بهسوی ملیگرایی ایتالیایی در آستانه جنگ جهانی اول است.
میشلز معتقد بود که حاکمان میبایست در روند فعالیتهای پارلمانی رایدهندگان را راضی و قانع کنند، بنابراین برای کسب رضایت مردم باید آنها را علیه دشمن خارجی و ملتهای دیگر تحریک کرد.
نیاز به اینگونه تحریکات در نظامهای پارلمانی سبب شده است تا در اینگونه نظامها گرایشهای قوی وطندوستی همواره وجود داشته باشد و تقویت شود.
تصور او این بود که مهاجرت کارگران در سطح بینالمللی سبب تقویت حس وطندوستی در میان کارگران بومی میشود.
از دیدگاه او امپریالیسم نیز با تسخیر بازارهای خارجی و اختصاص بخشی از منابع بهدستآمده به کارگران خودی سبب تقویت حس وطندوستی در آنها میشود.
- رهبری فرهمند
رابرت میشلز در ایتالیا به سمت جنبش فاشیستی کشیده شد که محور آن موسولینی بود.
او به همین دلیل به تفحص درباره ارتباط رهبری با پیروانش پرداخت و درنهایت به این نتیجه رسید که دموکراسی و سوسیالیسم صورتک ایدئولوژی حاکمیت اشرافی هستند، درحالیکه وحدت اجتماعی شاداب و زنده جماعت در اطراف رهبری بازتاب توافق میان رهبری و پیروان است.
پیروان رهبران خود را کسی تلقی میکنند که از طرف خدا و تقدیر تعیینشده است، بنابراین قدرت لایزال و مشروع دارد.
آنها داوطلبانه و عاشقانه از رهبران اطاعت میکنند.
ماکس وبر حاکمیت رهبران فرهمند را ناشی از قرار گرفتن جامعه در وضعیت بحرانی تصور میکرد، درحالیکه میشلز رهبری فرهمند را موتور محرک بسیج تودهها در خدمت جنبش ارزیابی میکرد.
البته جنبش تودهای رهبر محور نیز از دیدگاه او همواره در معرض آسیب اشرافی شدن قرار دارد، چون این جنبش نیز نیاز به سازمان دارد و هر سازمانی از دیدگاه او در معرض گرفتار شدن به اشرافیت.
بهعلاوه، رهبران شوق ایثار را در تودهها بیدار میکنند، ضمن آنکه تودههای بیدار شده نیز بر اعمال رهبران نظارت دارند.
- فاشیسم
میشلز تلاش کرد، دلباختگی خود به رهبر فرهمند و فاشیست را در کتاب «دروس جامعهشناسی سیاسی» (Corso di sociologia politica) که 1927 منتشر شد، حداقل در مورد موسولینی توجیه کند.
رابرت میشلز در این اثر از ساختار واحد متکی بر نخبگان حمایت میکند، بنابراین تقسیمقوا برای او در اینجا به همان اندازه ناگوار است که دموکراسی.
دیکتاتوری فرهمند برای او عین حیاتی است، زیرا تجمع نیروهای سیاسی در اطراف شخص رهبری از پراکندگی مردم جلوگیری میکند، مشکلی که نظام پارلمانی با آن درگیر است.
دیکتاتور سبب بیداری حس شبهمذهبی در میان تودهها و درنتیجه تقویت آمادگی برای ایثار در میان مردم میشود و بهاینترتیب منافع جمع حفظ میشود؛ بنابراین، خطاب دیکتاتور جهتگیری به سمت شریفترین احساس انسانی، یعنی نوعدوستی است.
محور مرکزی یک چنین ساختار سیاسی نه یک آرمان، نه یک نهاد، نه یک سازمان، بلکه اعتقاد است؛ بنابراین وفاق بنیادی در قالب شخص کامل تحقق پیدا میکند: وفاق میان رهبر و پیروان.
- آموزه رخنه (دستاندازی)
جامعهشناسی باید از دیدگاهی فراتر از تمام علوم به پدیده اجتماعی نگاه کند.
او از این شیوه واکاوی تحت عنوان «آموزه رخنه» (Einbruch-Lehre) نام میبرد.