در رنگستان پاییز
رنگستان پاییز همدم جانهای خسته است؛ جشنوارۀ رنگها و آواز برگهاست؛ صندوق خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر.
پاییز فصل عشقهای زمینخورده است.
ما خستهایم؛ همچون برگهای زرد و خشک که شاخۀ امید را رها میکنند و یکیک بر زمین نامرادی میریزند.
رنگستان پاییز صدای قدمهای ما در برهوت تنهایی است.
از من نپرس که چند بهار از عمر تو میگذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و سردرگریبان در کوچههای سرد و خلوت شهر قدم زدی.
بپرس چند بار در کوچهباغهای رنگین پاییزی گم شدهای.
بگو خوشتر از بازی با برگهای زرد و نارنجی، خاطرهای در سینه داری.
رنگستان پاییز خستگی زمان از هیاهوی بیمغز زمین است.
اما، پاییز پایان ما نیست.
ما دوباره برمیخیزیم و چشم در چشم آسمان میدوزیم و خورشید را دستآموز دلهای روشن و امیدوارمان میکنیم.
اگر چند روزی به دعوت پاییز، کوچههای بیذوق شهر را با خون دل رنگآمیزی میکنیم، فردا دوباره دست بر گردن سرو و صنوبر سر میافرازیم.
امروز روزگار ما نیست. چه باک!
فردا ما دوباره میروییم و زمین را از هر چه نااهل و اهریمن است، میروبیم.
بگذار امیری کنند؛ بگذار همۀ دندانهای تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوهای ما را به کویر ناکامی تبعید کنند.
غم مخور؛ فردا روزگاری دیگر است.
اکنون برخیز که رنگستان پاییز با تو سخنها دارد.
نه! پاییز جز یک سخن ندارد:
هر برگی که بر زمین میریزد
تو را به عاشقی فرامیخواند.