شخصیت های قحطی زده
سوال اینجاست که چرا مثل شخصیت های قحطی زده رفتار می کنیم؟
اگر به صورت واقعیت و به دور از تعارف و بازی اخلاقی با مفاهیم و واژه ها و به صراحت بخواهیم برخی واقعیات حیات اجتماعی را بیان کنیم، سوال اینجاست که:
چرا در برخی موارد مثل شخصیت های قحطی زده عمل می کنیم؟
و علی رغم تاکیدات آموزه های دینی در تعاون و همکاری در زندگی اجتماعی و همچنین سبقه تاریخی و فرهنگی ما در دست و دل بازی و نوعدوستی خودمان رفتارهایی از خود بروز می دهیم که شاید زیبنده فرهنگ و آیین ما نباشد
و در برخی مواقع چنان مورچه صفت می شویم و احساس ناامنی می کنیم و به دنبال انبار کردن و ذخیره کردن هستیم فارغ از اینکه همین رفتارهای ما حرکتی به سوی برهم زدن تعادل جامعه و به هم ریختن فرمول عرضه و تقاضا و راهی برای تقویت سوء استفاده کنندگان و احتکار کنندگان است.
غافل از اینکه همه روزی رفتنی هستیم و باید ترک دنیا بکنیم
و اینجاست که باید به خود بیاییم و با نگاهی عمیق به گذشته و مطالعه حال و با آینده نگری ببینیم که گذر عمر چه قدر زود است و ما غافل از آن به فکر خودمان هستیم و سر در گریبان دنیا اندوزی
و با این رفتارهای خودبینانه و
خودخواهانه چه توشه ای از بار فرهنگی برای آیندگان می گذاریم که آنان نیز مفهوم
“تعاونوا علی البر و التقوی” را درک کنند و در فکر به خاطر سپردن شعر
زیبای “بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند” باشند
و آن را با عمق وجود به خاطر بسپارند و به احساس قشنگ این شاعر بزرگ پارسی و
سرزمین مردان دلیر افتخار کنند.
اینجاست که بر خود وظفیه می دانم که
من باب یادآوری به خودم یادی از مرگ و رفتن از این دنیا فانی داشته باشم و در ادامه
قطعه شعری با عنوان گذر عمر (ابیاتی از دکتر باقر رجبی ویسرودی) که واقعاً گذر عمر
را برایمان تداعی می کند و یادآور این است که در زندگی چند صبای دنیوی این قدر غرق
نشویم که همه چیز را فراموش کنیم.
چون هرچه قدر بیشتر غرق شویم، سرآخر با دلخوری و نگرانی بیشتر باید دل بکنیم و ترک دنیا کنیم.
پس با دلی گشاده و اندیشه بلند و رفیع نوع دوستانه طوری طی طریق کنیم که در دهه های ناچیز عمر فانی چیزی هم در طبق انسانیت و اخلاقیات باقی بگذاریم.
گذر عمر
کودکی ها را به نقاشی چه زیبا می کنم
با هزاران دلخوشی
هر روز غوغا می کنم
در جوانی من زمستان حس گرما می کنم
در میانسالی به
بهمن حس سرما می کنم
در زمان چله عمر جوانی خودم
با تدابیر خرد خود را مدارا می کنم
سن که پنجاه سالگی را طی نمود
در بساطم آب و هیزم را مهیا می کنم
گر به شصت سالی رسد عمر گران
حس و حال کودکی را
باز پیدا می کنم
در خیالم سن هفتاد سالگی شد آرزو
گاهگاهی با خودم آهسته نجوا می کنم
چون که با این سختی و درد زمان
واقعیت های دوران را هویدا می کنم
رفتنی هستیم با یک خواب خوش
در گورستان عدم خود را که پیدا می کنم
سرخوشی و تاخت و تاز زندگی چند صبا
عاقبت با دلخوری من ترک دنیا می کنم
بهر درس زندگی این صفحه تاریخ خوشست
چون حکایت های خوب و خیلی زیبا می کنم
این همان داستان عمر فانی انسان هاست
باظرافت، با قلم، شعر را چه زیبا می
کنم
باقرا در خلوت و در خاطرات خود بگو
گر خطاکاری کنی آهسته رسوا می کنم