شکل تاریخی مرگ
مرگ در تعریف از آن رو که تحت ضوابطی از دیگری شکل میگیرد و تحمیل میشود، به صورت ضربهای حاضر میگردد که فقدان را در دل زمان، به تحولی که در پیش نبوده در پیشگاه ذهن شناساگر انسان تبدیل میکند.
گویا در آیینهی آنان که از ارتفاع و یا اعماق حفره خویش رنجنامه بی تکرار خود را عریان کرده و لب به تعریف این تناهی گشودهاند؛ مرگ تعریف مائدهایست تا در فردا به شکل امروز ظاهر شود.
هیئت بلعندهای و درایتی بی خطّ ِ چوب و صدا و آینه دارد.
بیشتر خزندهی خوب دعوت کننده به خاک و لغزندهای خارج از چارچوب است که از مارپیچ شکل خود عبور میکند تا در اینکه نسبتی فیمابین باشد.
شاید بلامنازع در شکل تهیه و حزینتر از یک شکل حتی؛ آن سان که فیلیپ آریس دامنههای آن را در تاریخ مرگ ترسیم کرده.
مرگ ها میتوانند رهایی از سراشیب حزن باشند تا دستان مهیاگر تصویر را در همهی زمان به چرخش، آغشته کنند: مرگ سالوادور دالی.
میتوانند آرزوی دیرینه برای رهایی در ساعت پنج عصر باشند: مرگ لورکا.
میتوانند شاهد خاموش ادبار؛ فرار از شنیدن صدای چکمههای اسارت باشند؛ شبیه مرگ بنیامین.
میتوانند از عمری خاموشی بگریزند و در بلاهت دیگران آشکار شوند: مرگ سلینجر.
میتوانند در ایستگاه قطار به انتظار، با همهی انواعِ شکلِ تن به قامت چارچوب مندرس ایستگاه به خستگیهای تولستوی پایان دهند.
قلعهای غریب را در آسیاب تقدیر با سرآشامی نیرنگ پذیرایی کننده باشند: مرگ یزدگرد.
میتوانند پایان درد باشند؛ مرگِ دقتها روی ساعد جیمز جویس.
میتوانند بی گاه و موقع، مسیری از تقدیر را به جزا تبدیل کنند؛ از واپسین شب به فردای هرزهگی در تاریخ، تن_شکسته سلام کنند: مرگ نادر.
آنها به هیئتِ درایت یک قرن، یا یک فاجعه در دستان هیئت منصفهای ناشی؛ ماشین انتقام را در اعضای یک قوم سریان میدهند: مرگ آیشمن.
میتوانند شبیه کسی باشند، تیغی باشند که آستین تکرار را میخلد: مرگ امیرکبیر.
صدا یا صداهایی باشند در عزلت غروب که پس از مرگ در دهلیزِ شک، منتشر میشوند: مرگ شاملو.
پیشبینی ساعت چهار عصر برای مرگ فروغ.
میتوانند مابین صرع و قمار، زیستن و شکوفایی در سرگردانی؛کسی که در پیرنگ درد میخزد را رها نمایند، رها کنند: مرگ داستایوفسکی.
آنها میتوانند استدلال دریا باشند برای آب و توجیه بیرنگی و ضرب صداهایی که تا معراج گنبد در تلالو نور؛ به عرصهای فراخ تخلیه میشود: مرگ مولانا.
مرگ ها در تواضعی که برای همهی امکانها قائل میشوند؛ سر در سینی تاریخ با انگشتان تمییز دهنده و روشی غریبه به حضور؛ انتخاب گرانِ بی شکلاند؛ که بی همتایی را به روش تکینِ فرو رفتن، سر برآوردن و بیشمار وقتها را قربانی کردن، تنزل میدهند.
مرگ در کنار مرگها میتواند قاب تشَخصِ خود را از کمین دیگری برای چیره شدن در کوره پیچهای آینده بیافریند. به پرهیز از بیهودگی دیگری، در تکرار میتواند با شکل حضور خود؛ حبس خود را طولانیتر کند.
مرگ به تعریض کردن زمانی معلق برای نام آوران؛ خرقههای احترام را از حبابهایی در ذهنِ آنها، بیرون از استخوانها، از کالبد خاک، در چشمان دیگرانِ به نسیان فرورفته به جای مینشاند.
مرگی که در کنار مرگهای دیگر بی نام نمیماند؛ آنجا که در تابلوی سوم ماه مه اثر فرانسیس گویا بی نامان بسیاری را به حجم کلی درایت میسپارد تا پیشاروی آورده شود، و در نهایت ِدیگر برخی اقبالها برای تسلی از فقدان آزادی قضاوت شود تا چشمها تاریخها را منتقل کنند. یا دوست غریبهای را در تابلوی سه رقصندهی پیکاسو در کنار پنجره جاودانه کنند.
مرگ ها به تعریف دنبالهی هراسی که پروردهاند، میتوانند در قبرهای شبیه به هم از شدت نام و حضور خود بکاهند، مرگهایی بیتعریف، بیتمییز از هم، مرگهایی در روستاهای سرد، ساکت، دور، غریب؛ که افقِ قبرستانهایی با سنگهای شکسته و فرسوده را در کنار آسفالت تازهی جاده و صندلیهایی برای عبور، فراخ گسترانیدهاند.
مرگ ها میتوانند در جستجو و گفتگو با جستجوگران رخ نمایند: مرگ پدرو پارامو. مرگ کاشفان گمنام، که کشفِ ضرورت یک بلاهت را در تاریخ شکل دادهاند.
شیوه مرگها میتواند مابین همهی امکانها برای تعریف و نامیده شدن در مواضعی تازه اصول زندگی را با کودکان ایده بازگشایی کند. شاید آنگونه که یانیس ریستوس میگوید: مردی بردار میلرزد، کودکی در گهواره میلغزد.
و اینجا
مرگ در بام معلق زمان و رطوبت. به شیب خواستن و رهیدن در احاطه جنگل و گندمزار: مرگ نیما
مرگی در استعداد تناهیها و چشم از اعضای کلبه چوبی بر روزن هستی برپاداشتن: مرگ هایدگر