عوارض حداکثرگرایی!
کافی بود در کودکی لیوانی بشکند یا در نوجوانی خطایی سر زند، اولین جمله واکنشی افراد در جامعه حداکثری این بود:
«الان میام می کشمت!». کشتنِ لفظی بالاترین واکنش بود برای پیش پا افتاده ترین اتفاقات.
از سینمای فیلم فارسی که دعوا سر یک کفتر طوقی مساوی بود با کشیدن چاقو و گذاشتن اش توی قلب رفیق قدیمی!
تا دهه شصت و بازنمایی رزمندگانی که تا آخرین قطره خون می جنگیدند، همه چیز حداکثری بود.
در چنین جامعه ای جای تعجب نداشت که موی دانش آموز باید در حداکثر کوتاهی خودش می بود (2/4) و درس نخواندن حداکثر تنبیه (فلک کردن دانش آموز سر صف مقابل 400 کودک از همان محله زندگی) را به همراه داشته باشد!
درس خوان کسی بود که “همه” نمرات اش بیست باشد و این چنین ما به “وسواس 20” در کارنامه دچار می شدیم.
اسطوره هایمان فرقی نداشت وارداتی باشد (بروسلی) یا صادراتی (نرمیان)، تاریخی باشد (رستم) یا معاصر (جمشید آریا)، “تمام” دشمنان باید شکست می خوردند.
پیروزی نسبی معنی نداشت و “نابودی کامل” سرنوشت محتوم حریفان بود.
برای هر دستاوردی حداکثر ایستادگی لازم بود.
ما باید “تا آخرین نفس” می جنگیدیم.
دهه شصت حتی شهدا هم ناقص و کامل داشتند.
شهیدِ واقعی کسی بود که با گلوله ای در قلب یا سرش کشته شده، اما شهید واقعی تر! کسی که جنازه اش پودر و خاکستر شده باشد.
فارغ از اسطوره ها، اسوه های ما هم حداکثری بودند.
حضرت علی (ع) برای ما شخصیتی بازنمایی می شد که هر شب هزار رکعت نماز می خواند.
خانواده اش 3 روز افطار نمی کردند، الا به آب و حضرت زهرا (س) مقابل کور هم حجاب داشت.
یک جامعه حداکثری در تبادل فرهنگی با ائمه، دوازده امام اولش امام حسین (ع) بود.
امام حسینی که رفتار حداکثری اش در ده روز پایانی عمر مهم است (و از آن ده روز هم عاشورا) نه باقی …
خوب برای آن امامِ حداکثری هم خوانشی حداکثری و عزاداری حداکثری لازم بود.
دو ماه تمام.
با انواع و اقسام زنجیر و قمه و لطمه زنی، و رفتارهای حداکثری دیگر در عزاداری.
ما دیسکورس علم را هم حداکثری می فهمیدیم.
فرزند فلان عالم گفته بود: «پدر؛ من می خواهم مثل شما بشوم»
و پدر در جواب گفته بود: «هیچی نخواهی شد! من می خواستم امام صادق (ع) بشوم و شدم این!
تو می خواهی مثل من بشوی؟ پس هیچی نخواهی نشد!»
در زیست حداکثری کوه نورد واقعی کسی بود که اورست را فتح کند.
اندیشمند کمتر از انیشتن آن چنان دندان گیر نبود!
عارف واقعی باید کرامتی می داشت که در توان بشر عادی نباشد.
همه چیز در قله!
ما باید هنگام عشق ورزی چون مجنون هست و نیست را برای معشوق می باختیم!
جامعه ای که من در آن بزرگ می شدم پر بود از بازنمایی قله های ادب، پیشانیِ های مبارزه با استکبار، ته قدرت بدنی، و عندِ عرفان، یا ته اعتیاد! و آخرِ رفیق بازی … گویا هر میانه ای، در راه مانده ای ناقص بود.
شما ردِ این فضا، تربیت، و جامعه، و روش حداکثری را اگر بگیرید می بینید که این یادداشت باید صد صفحه ای باشد.
در مورد علل تولید این جامعه حداکثری سخن بسیار است.
اما، اگر به سراغ ساده ترین عوارضِ آن برویم چه خواهیم دید؟ آدم هایی ناراضی!
بعد یک عمر زندگی با تکالیفِ حداکثری وقتی وارد جامعه شده و حقوق شان را مطالبه می کنند با پاسخ حداقلی مواجه می شوند!
مثلاً حداکثر زحمت اش را کشیده و حداکثر تحصیلات را دارد، ولی حداقل کار در خورشان گیرش نمی آید.
او در این زیست جهانِ صفر و صدی وقتی به صد نمی رسد، دائم خود را صفر می پندارد. چرا که باز چشمش به حداکثر داشته های دیگران است!
این گونه آدم هایی تربیت شدند که نمی نویسند، چون می دانند ویکتور هوگو نیستند!
خطر نمی کنند، چون می پندارند حداکثر تلاش شان به حداقل مطالبات نخواهد انجامید!
پر هم بیراه نیست! مگر نه اینکه در حافظه تاریخ معاصر پدران شان حداکثر هزینه را برای انقلاب 57 پرداخته اند و بسیاری شعارهای حداکثری دادند، اما حالا حسرت حداقلِ روزهای قبل انقلاب را می خورند!؟
این گونه است که این نسل دائم حداکثر توقع را از رخدادهای پیرامونی دارند و جهان اما،،، یک رئالیته محض و پر از ایراد تحویل آنها می دهد!
من در چنین جامعه سنتی رشد کردم و با همین شیوه حداکثری خودم و بسیاری دیگر را به دردسر انداختم!
اما، این روزها تلاش می کنم در مقابل این ایده آل گرایی (که نام زیبای آرمان گرایی روی آن گذاشته ایم)، تفکر انتقادی ام را رشد دهم.
بنابراین، کم و بیش مراقبم برای مقابله با این حداکثر گرایی، حداکثر تلاشم را نکنم!