نبرد با خاطره
ردِ گذشته، آنی که می شود اسمش را گذاشت «حافظه» یا «خاطره»، داستان چیزی که زمانی رٌخ داده و تمام شده نیست.
خاطره، اگرچه ریشه در گذشته دارد، اما هماره در معرض بازسازی است، دگرگونی می یابد، در فرم های جدید.
درواقع، کشمکشی همیشگی در جریان است بین نفسِ ما از یک سو و گذشته و خاطراتش.
کشمکشی که با یادآوریِ مدام گذشته و فراخواندنش به لحظه حال در می گیرد.
ما، خودآگاه یا ناخودآگاه، درپیِ بازتعریف آن گذشته هستیم، بر مبنای امروزمان، یا حتی فردایی که می خواهیم باشد.
بازتعریفی آرام که به تدریج آنچه در گذشته رُخ داده را، به چیزی دیگر بدل می کند.
این فرایند ذهنی در کار نوعی کولاژ هم هست.
چسپاندن اتفاقات و احساس های پراکنده به همدیگر، اتفاقاتی که در جاهای مختلف تجربه کرده ایم، یا نه، فقط شنیده ایم، و ساختن یک خاطره یا روایت مستقل از آن ها.
بونوئل در خاطراتش به مورد جالبی اشاره می کند.
گویا برای سال ها داستانِ عروسی یکی از دوستان آنارشیستش را تعریف می کرده است، جشنی متعلق به سال ها پیش، در کلیسا، که سارتر هم حضور داشته است.
بعد یک روز فکر می کند و می بیند چنین چیزی منطقاً ممکن نیست.
دوست آنارشیست و متنفر از دم و دستگاه کاتولیک، عروسی در کلیسا، حضور سارتر، این ها چگونه در کنار هم قرار گرفته اند؟
این ها قطعاتی بوده اند از اتفاقات مختلف که به مرور زمان در ذهن بونوئل خاطره ای ساخته اند، خاطره ای از یک اتفاق در جایی مشخص.
اما این فقط ما نیستیم که خاطره را فرا می خوانیم، خاطره هم نیرویی دارد و ما را می کشد دنبال خودش.
اینجا خاطره، دشمنِ امروز است، دشمن پرداختن به حال.
مقاومت می کند در برابر فراموشی.
خودش را آرایش می کند، رنگ و لعاب می زند، هر لحظه در رنگی، برای فریفتن ما و به چنگ انداختمان.
ابتذال و بی ارزشیِ حال را القا می کند و غوطه ور شدن در دنیای جذاب خاطرات که حتی سختی هایش معنادارتر از امروز بودند.
آن وقت است که وارد بازی اش می شویم، با کلید واژه حسرت.
حسرت از چیزی که گویا بوده، خاطره می گوید که بوده، و چه آسان از دستش داده ایم.
دیگر نه دیروز را داریم و نه امروز را.