پدیده فرهنگی؛ جنگ و صلح
واقعیت تاریخی اجتماعی این است که دین هم در ایجاد صلح و هم جنگ تأثیرگذار بوده است. ما طبیعتاً وقتی از صلح صحبت میکنیم باید از نقیض صلح، جنگ هم صحبت کنیم.
هم صلح و هم جنگ یک پدیده فرهنگی است و پشت جنگ یک سیاست فرهنگی وجود دارد؛ سیاست فرهنگی یعنی خطمشیهایی که در پی معنا ساختن و هویت ساختن، حتی ساختن یک اجتماع است، به این معنا که هم پشت صلح و هم پشت جنگ سیاست فرهنگی وجود دارد.
برای اینکه یک جنگ و صلحی ایجاد شود، ما نیازمند یک ایدئولوژی هستیم. این ایدئولوژی برای این دو پدیده یک توجیه است. یعنی توجیهی که هم جنگ و هم صلح را ایجاد کند؛ اسم این توجیه را سیاست فرهنگی گذاشتم و ابزاری را هم که صلح و جنگ را ایجاد میکند ایدئولوژی میگوییم.

باید توجه داشت که تنها دین نیست که در ایجاد پدیده جنگ مدخلیت داشته باشد است. علاوه بر دین سایر سیستمهای اجتماعی و سایر آثار تمدنی هم در خدمت جنگ بودند.
برای نمونه نظریه سیاست است؛ یکی از شکلهای جنگ در طول تاریخ دموکراتیک کردن جوامع غیردموکراتیک بود. یعنی اکثر جوامع غربی یونان با استناد به نظریه سیاست و ضرورت نظریه دموکراتیک کردن جوامع غیردموکراتیک برخاستند.
یعنی پشت پدیده جنگ، یک ایدئولوژی نظریه سیاست خوابیده بوده؛ یعنی در اینجا نمیتوان دین را دخالت داد، یک نظریه سیاسی است و جنگها از این نظر شکل گرفتند.
حتی در فلسفه سیاسی جنگ، جنگی بشردوستانه و جنگ برای تقویت شهروندی در جوامع با استناد به همین نظریه سیاسی شکل گرفت.
همچنین، جنگهای دیگری که شکلگرفته و به دین ربطی نداشته متمدن کردن غیرمتمدنها بود؛ برخی از جنگهایی که غربیها از همان دوران باستان با جوامع غیرغربی داشتند؛ دستاویز حمله به اجتماع غیرمتمدنها به متمدنها برای این صورت گرفته که این جوامع غیرمتمدن، متمدن شوند. یعنی وحشیها و بربرها متمدن شوند.
جنگهای یونان
جنگهای ایران و روم
جنگهای قرونوسطا
و جنگهایی که اسپانیاییهای مسیحی برای مسیحی کردن جوامع آمریکای لاتین انجام دادند همه با استناد به سیاست فرهنگی است که پشت آن یک فلسفه تاریخی است و جای پایی برای دین پیدا نمیکنید.

سومین شکل جنگ، متدین کردن غیر متدینها است که در این شکل تاریخی که آثار جنگ در آن هست درست یا نادرست پای دین به میان آمده؛ یک جنگ بسیار مهمی که رنگ و بوی دینی داشته و تاریخ نشان داده است و اگر منصفانه نگاه کنیم آثار منفی هم در پی داشته؛ جنگی بوده که برای دیندارکردن آدمهای غیردیندار صورت گرفته است.
برای مثال در قرون وسطا آمریکای لاتین توسط اسپانیای مسیحی بهعنوان نماینده کلیسا برای متدین کردن کفار آمریکای لاتین و به بهانه متدین کردن غیرمتدینها است.
همینطور جنگ بین مسلمانان و مسیحیان در طول جنگهای صلیبی، یعنی مسیحیها خود را مؤمن میدانستند و مسلمانان را کافر و برعکس؛ به همین خاطر برای متدینکردن یکدیگر دست به جنگ زدند.

سوال این است؛ چرا غیرمتدینها باید متدینها را متدین کنند؟
این موضوع برمیگردد به استناداتی که در ادیان قدیم میگفتند: شما باید راه حق را باز کنید یا پیروزی مؤمنان بر کفار.
این استنادات درواقع، دستاویزی برای این امر بوده و همه اینها با توسل به یک مفهوم مقدس صورت گرفته است که آن این است که خود جنگ مقدس است و جهاد در راه خداوند است.
همانطور که غربیها از جنگ بهعنوان دفاع عادلانه و دفاع پیشدستانه نام میبرند تا از بار منفی جنگ بکاهند. همینطور مفهوم جنگ در الهیات اسلام، مسیحیت و یهود هم استفاده نمیشده است و از آن بهعنوان جهاد در راه خدا نام میبردند.
حتی در دوران جدید، شکلگیری پدیده انسان کشی سازمانیافته که نهتنها ننگ دین بلکه ننگ بشریت است، وجود دارد؛ القاعده، داعش و طالبان هم با همین آموزه، جنگ را شکل میدادند و تفکر کشتار وحشیانه آنها، همه با استناد به همین جهاد مقدس صورت میگیرد.

چنان که ملاحظه می شود، پشت جنگ و صلح یک سیاست فرهنگی خوابیده است.
سیاست فرهنگی خطمشی ایدئولوژیک است که
هم شروع جنگ را توجیه میکند
هم تداوم جنگ را توجیه میکند
و حتی ممکن است اختتام جنگ را هم توجیه کند.