علمی تحلیلی

چگونه به یک گفتگوی راستین دست بیابیم؟

برای پاسخ به سوال؛ چگونه به یک گفتگوی راستین دست بیابیم؟ از اینجا آغاز می کنم که:

تمام انسان‌‌ها دارای یک رشته دغدغه‌‌ها و نگرانی‌‌هایی هستند که در طی روز به تعقیب آنها می پردازند.

این دغدغه‌‌ها و نگرانی‌‌ها، به مسائل اصلی و فرعی انسان تقسیم می شوند.

مسئله و یا مسائل اصلی مفسر مسائل فرعی‌ای هستند که هر فرد در طی زندگی تعقیب می کند.

با این وجود کمتر کسی پیدا مي‌‌شود از خود بپرسد، که مسئله اصلی او چیست و دنبال چه چیزی می گردد؟

چه رابطه‌ای میان مسائل انسان با طبع و تمنیات او وجود دارد؟

اگر هر یک از آدمیان از خود می پرسیدند که دنبال چه چیزی می گردند؟ شاید بسیاری از دشواری‌‌ها برای دستیابی به یک گفتگوی واقعی و از آنجا بسیاری از دشواری‌‌ها برای دستیابی به امری که حقیقت می‌نامیم، از میان می رفت.

واقعیت این است که ما آدمیان اغلب عقاید و افکار خود را از راه تحقیق و پژوهش بدست نیاورد‌ه‌ایم.

به غیر از آنچه که به عقاید و آئین‌‌های موروثی مربوط مي‌‌شوند، مانند، دین و فرهنگ و عادات و آداب قومی، بسیاری از عقاید ما پیرامون سیاست، پیرامون تفسیر جهان، و حتی نظریه‌‌ها در علوم انسانی، مانند فلسفه، حقوق، فقه و سیاست، ناشی از تجارب و آموزش‌‌هایی است که در طول زندگی کسب کرد‌ه‌ایم.

به عبارتی، نمي‌‌توان عقاید انسان را از تجارب و آموزش‌‌ها، پیوندهای عاطفی و علائق، خاستگاه طبقاتی، مشغله‌‌ها و سرگرمی هایی، که طی سالیان متمادی با آن سروکار دارد، جدا کرد.

مجموعه این پیوندها، مشغله‌‌ها و آموزش‌‌ها و تجارب، یک رشته عقاید و نظریه‌‌ها به وجود می آورند، که تحث تاثیر امیال و تمنیات ما قرار دارند.

به عبارتی، آنچه که ما عقیده می نامیم در بسیاری از آدمیان و از یک دیدگاه تحلیلی، شاید در همه ما آدمیان، چیزی جز آنچه که توجیه کننده و مفسر امیال و تمنیات آنهاست، نیست.

از این نظر آنچه که ما در تحقیقات و در مطالعات و در تحلیل‌‌های خود جستجو مي‌‌کنیم، نمي‌‌توانند بیرون از تجریه‌‌ها و آموزش‌ها و نوع تربیتی که در سالیان متمادی کسب کرد‌ه‌ایم، باشند.

یک دلیل روشن این است که ما نمی توانیم مدعی باشیم که به امری اعتقاد داریم، اما آن را دوست نداریم؟

اعتقادات ما همیشه در قامت دوست داشته‌ها و دوست نداشته‌‌های ما، در ذهن و در فهم ما دوخته می شوند.

و بازهم از این نظر بسیاری اوقات استدلال‌‌های ما وسیله‌ای برای پنهان کردن طبع و تمنیات ما بشمار می آیند.

اگر این نظر را بپذیریم که عقاید و افکار ما و حتی نوع آئین و اعتقادات دینی، تا باورهای سیاسی و فلسفی ما تحت تاثیر طبع و تمنیات ما قرار دارند، در این صورت چه نسبتی میان دغدغه‌‌ها و نگرانی‌‌های ما، و چه نسبتی میان این عقاید با امری بنام حقیقت وجود دارد؟

آیا تلاش انسان برای دستیابی به حقیقت و یا در یک معنای ساده‌تر، تلاش انسان برای دستیابی به آنچه که حقیقتاً درست می انگارد، امری بیهوده و نافرجام است؟ 

آیا انسان زندانی طبع و تمنیات خود است؟

آیا انسان زندانی تجربیات و آموزش‌‌ها و نوعی تربیت خاصی است که در طی زندگی کسب کرده است؟

در این صورت، آیا باب گفتگو میان انسان‌‌ها کاملاً بسته نمی شود؟

آیا رشته استدلال‌‌های ما می توانند مدار بسته امیال و تمنیات ما را در نوردند، و نوعی گشودگی در حقیقت و یا آنچه امر درست می انگاریم، بازگشایند؟

در مطالعه‌ای که اینجانب انجام داده‌ام، اگر تمام رشته استدلال‌‌های ما آدمیان تجزیه و تحلیل شوند، در آخرین تجزیه و تحلیل به دو گزاره دست می یابیم.

به عنوان مثال وقتی از یک کنش‌‌گر حزبی پرسیده می شود که چرا با یک رژیم مبارزه می کنید، و یا چرا انتخابات را به عنوان یک ابزار سیاسی انتخاب کرد‌ه‌اید؟

می گوید: بنا به نقش و رسالت حزب، تصرف قدرت و حکومت را هدف قرار داده است.

اما باز اگر از او بپرسید، در تصرف یک حکومت و یا تشکیل یک دولت چه هدفی را دنبال مي‌‌کنید؟

به شما خواهد گفت برای استقرار دموکراسی

و باز اگر از او بپرسید که دموکراسی به چه کار می آید که برای آن کنش سیاسی انجام می دهید؟

در آخر می گوید: چون در دموکراسی می توانیم به صلح، به پیشرفت، و به حقوق جامعه دست یابیم؟

اما باز اگر بپرسید، صلح برای چی؟

پیشرفت برای چی؟ دقیقاً در برابر دو گزاره و یا دو پاسخ نهایی قرار می‌گیرد.

یا می گوید، به پیشرفت علاقمند هستم، به صلح علاقمند هستم. و یا اینکه می گوید، در صلح و پیشرفت حقیقتی می بینم.

همین رشته تجزیه و تحلیل‌‌ها را مي‌‌توانیم در تمام استدلال‌‌ها جستجو کنیم.

این است که در آخرین تجزیه و تحلیل به دو گزاره می رسیم که استدلال کننده:

1– یا فلسفه کنش و تلاش خود و جستجوی خود را تامین میل معرفی می کند

2– و یا دستیابی به حقیقت و یا آنچه امر درست می شناسند

معتقدم گفتگو زمانی ممکن است، که انسان حقیقت را بر هر عقید‌ه‌ای مقدم بشمارد.

یورگن هابرماس مي‌‌گوید هر گفتگویی، گفتگوی راستین نیست.

گفتگو زمانی راستین است که از منافع و مصالح و از روابط قدرت آزاد باشد.

لذا، گفتگویی که تحت تاثیر منافع و قدرت است، نمي‌‌تواند گفتگوی راستین باشد. ‌‌

هابرماس برای دستیابی به یک گفتگوی راستین از وضعیت آرمانی گفتگو و یا پیش فرض‌‌های آرمانی گفتگو یاد می کند.

او در پیش فرض‌‌های آرمانی گفتگو از سه قاعده یاد می کند:

1– جهان درونی

2– جهان بیرونی

3– جهان هنجاری

از نظر هابرماس، معیار جهان درونی صداقت است و معیار جهان بیرون صدق و کذب است و سرانجام معیار جهان هنجاری درست و نادرست بودن است.

کسی که وارد گفتگو مي‌‌شود باید صداقت داشته باشد و یا دستکم هر انسانی باید در خلوت خود بپذیرد که انسان صادقی است و هرگاه به یک امر درست دست یافت آن را تصدیق می کند؟

معتقدم که معیارهای هابرماس در جستجوی یک گفتگوی راستین، ناقص و ناکارآمد هستند.

زیرا، هیچ فردی حتی در خلوت خود نمی پذیرد که انسان صادقی نیست.

حتی یک قاتل و یا یک جنایتکار جنایت خود را به مدد عقل توجیه‌‌گر تفسیر مي‌‌کند و از تصدیق ناصادق بودن خود امتناع می کند.

یک جنایتکار در توجیه خود ده ها دلیل می آورد.

مثلاً حق او خورده شده است، مثلاً جامعه در سرنوشت او مقصر است، مثلاً در کودکی به او تجاوز شده است، و ده ها توجیه و استدلال دیگر که هیچگاه نمی پذیرد که او فرد صادقی نیست.

در برابر قواعدی که هابرماس وضع کرده است، اینجانب برای دستیابی به یک گفتگوی راستین به سه قاعده دیگر معتقد هستم.

قاعده نخست تقدم حقیقت بر عقیده

قاعده دوم وفاداری به آنچه که حقیقت می پنداریم

قاعده سوم هیچ مرجعی جز حقیقت قابل اعتنا نیست

از این نظر برخلاف قاعده صداقت، هر کس مي‌‌تواند در خلوت خود تصدیق کند که به حقیقت وفادار است و یا خیر؟

هرکس می تواند خود را به محک تجربه بکشاند که مثلاً اگر بر او ثابت شد که عقاید او هیچ نسبتی با حقیقت ندارند، و اگر بر او ثابت شد که حقیقت در عقیده دیگر، در نظریه دیگر، در هیئت دیگر و در آئین دیگر وجود دارد، او آیا آن را با ذوق و شوق می پذیرد و یا مقاومت می کند؟

آیا پذیرش حقیقت و اعتراف به اشتباه برای انسان حق مدار و انسانی که وارد گفتگو می شود، یک فضیلت شمرده می شود و یا خیر؟

هرگاه فضیلت حقیقت را بر هر امری و بر هر اندیشه و عقیده‌ای برتر بشماریم، و هر عقیده را تنها با مرجعیت حقیقت مورد پرسش و سنجش قرار دهیم، آنگاه است که می توانیم به یک گفتگوی راستین دست پیدا کنیم.

یک موضوع مهم دیگر، رابطه میان هویت‌‌گرایی و حقیقت‌‌گرایی و رابطه میان حقیقت و حقانیت است.

اینکه هر انسانی ناگزیر از هویت است، هیچ تردیدی نیست، زیرا هویت حصاری است که از شخصیت انسان و جامعه‌‌ها دفاع می کند.

هویت در عین حراست کردن، نقش زندان را هم ایفاء می کند.

چون رابطه انسان را با واقعیت غیرمستقیم می کند.

هویت داشتن با هویت‌‌گرایی فرق اساسی دارند.

هویت امر ناگزیر است، اما هویت‌‌گرایی، اصالت دادن به هویت است، زندانی کردن ابدی در حصاری است که انسان خود را در مقام حقانیت قرار می دهد.

زندانی بدتر و مهلکت‌تر از زندان حقانیت نیست.

حقانیت وقتی با قدرت در می آمیزد و از پشتیبانی قدرت برخوردار می شود، مصداق آیه‌ای می شود که قرآن می گوید، خداوند بر قلب ها و چشم‌های آنها قفل زده است.

کسی که در زندان حقانیت است، از امر حقیقت فراغت پیدا می کند، چون حقیقت را به تملک خویش درآورده است.

چیزی به نام حقیقت دغدغه و نگرانی او نیست.

تنها نگران است که چگونه حقانیت خود را از راه حذف و جذب به کرسی قدرت بنشاند.

اگر حقیقتی را بر کسی که خود را در مقام حقانیت نشانده است عرضه کنید، بی تفاوت از کنار آن می گذرد.

حقیقت دیگر ذهن او را آزار نمی دهد، زیرا حقیقت دیگر مسئله او نیست.

از همین روست که ملاحظه می کنید، علی‌رغم این همه تاکید قرآن بر امر حق و حقیقت و گفتن حقیقت، در جریان های بنیادگرا با وجود آنکه خود را رسولان دین و دینداری می شناسند، اصلاً کلمه‌ای به نام حق و حقیقت بر زبان آنها و خطابه‌‌های آنها و دستورالعمل زندگی آنها جاری نیست.

آیا در شگفت نخواهید شد وقتی ببینید، زبان و ادبیات آنها خالی از مفهوم حق و حقیقت است؟

و هم از این روست که در جاهای دیگر اشاره کرد‌ه‌ام که کسانی که خود را در مقام حقانیت می نشانند، آگاهانه و یا ناآگاهانه، حکم به پایان گفتگو می دهند.

دکتر احمد فعال

جامعه شناس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا