احساس خشمی که سرِ تمام شدن ندارد
خشم هم مثل خیلی از احساساتِ دیگر، قاعدهاش این است که با محرّکی آغاز بشود و زمانی که آن محرّک از میان رفت، یا زمانی که آن خشم شنیده شد و کاری برای از میان رفتنِ علّتش انجام گرفت، خودبهخود آرام بشود و جایش را به عاطفه یا هیجان دیگری بدهد.
امّا تجربه همه ما از خشم چنین نیست.
بسیاری از ما خشمهایی را تجربه میکنیم که میآیند امّا نمیروند، یا میآیند و خیلی دیر درونمان را ترک میکنند.
در این شرایط، با خشمی روبرو هستیم که علیرغم تغییراتی در واقعیت، قرار نیست به پایان برسد.
چرا چنین اتفاقی میافتد؟ و چه چیز دیگری میتواند این خشم را به پایان برساند؟ بیایید کمی به این دو پرسش فکر کنیم.
1. خشم به خود در کنارِ خشم به دیگری
گاهی اوقات خشم ما علیرغم تغییرات بیرونی و شنیده شدنِ صدای ناراحتیمان ادامه پیدا میکند چون ما علاوه بر چیزی آن بیرون، از چیزی در درون خودمان نیز خشمگین هستیم.
مثلاً کسی توهینی به میکند، خشمگین میشویم و خشممان را به او ابراز میکنیم، او درنتیجه واکنشِ ما شروع به عذرخواهی میکند و دل ما را به دست میآورد، امّا علیرغم همه اینها، همچنان خودمان را خشمگین مییابیم.
خیلی وقتها این خشمِ باقیمانده بیش از آنکه خشم از دیگری باشد، خشمی نسبت به خود ماست.
مثلاً از اینکه خودمان را در موقعیتِ این توهین قرار دادهایم؛ یعنی چنان رفتار کردهایم که دیگری خودش را مجاز به انجام چنین توهینی دانسته است.
درواقع در اینجا با احساس خشمی با دو علّت روبرو هستیم و بااینکه یکی از آنها از میان رفته، دیگری هنوز پابرجاست و یا حتی دوباره از خودِ ما به سمتِ دیگری منحرف شده است.
این خشم زمانی از میان میرود که بتوانیم سهم خودمان را در آن توهین بهدرستی تشخیص بدهیم، خودمان را ببخشیم و درنهایت کاری برای جلوگیری از تکرار آن بکنیم.
2. بدبینی به تغییرات و ناامنی در مورد آینده
گاهی اوقات خشم ما علیرغم همه تغییراتِ بیرونی باقی میماند چون این تغییرات را باور نداریم.
خشم در اینجا واکنشِ ضمنیِ بخشهایی از روان ماست که هنوز احساس ناامنی میکنند.
در این حالت، محرّک و علّت خشم ما از میان رفته، حقّ تضییعشده به ما داده شده و دیگری، ما را شنیده، پذیرفته و برای خشممان کاری کرده است و ما هم ظاهراً این واقعیتها را پذیرفتهایم.
امّا هنوز چیزی در درونمان در برابر همه این تغییرات مقاومت میکند.
مسئله این است که همه روانِ ما خلاصه نمیشود در آگاهی و قدرتِ استدلال ما.
روان ما درکِ ضمنی و ناهشیار و تنِ ما، درکِ پیشاکلامی خودشان را دارند که ممکن است با آنچه فکر میکنیم و با آنچه باور داریم، یکی نباشند.
گاهی اوقات درکِ ضمنیِ ناشی از بخشهای دیگر روانِ ما این تغییرات را باور ندارد و نمیتواند آنها را به عنوانِ از میان رفتن محرّک، شنیده شدن و ایجاد تغییری واقعی تجربه کند.
در این حالت، ما همچنان احساس ناامنی میکنیم و باقی ماندن خشم، صدایِ این احساسِ ناامنی و عدمِ باورِ درونی است.
ما همچنان خشمگینیم چون نتوانستهایم بهطور کامل این تغییرات را باور کنیم و نتوانستهایم خودمان یا دیگری را برای آزردگی ایجادکننده این خشم ببخشیم.
همچنان میترسیم آنچه محرّک خشم ما بوده، دوباره رخ دهد.
به همین دلیل نمیتوانیم این سپر را کنار بگذاریم و خودمان را در معرضِ آسیبپذیری تازه و بیشتری قرار دهیم.
در این حالت، خشم ما زمانی از میان خواهد رفت که بتوانیم به طریقی به پذیرشِ همهجانبه تغییرات ایجادشده و واقعی دانستنِ آنها برسیم.
هرقدر تجربه خشم شدیدتر و طولانیتر باشد و هرقدر خودمان و محیط واکنشِ غیرهمدلانه تری به این خشم ابراز کنیم، احتمالِ پذیرشِ تغییرات و درنتیجه بخشودن خود و دیگری پایین میآید.
3. تجربه خالیِ درونی و احساس ناامیدی
گاهی اوقات هم خشم باقی میماند امّا نه چون همراه با خشمِ حلنشدهای در درون خودِ ماست و نه چون تغییراتِ آن بیرون را باور نداریم.
در این حالت خشم باقی میماند چون خستهایم و انرژی روانی ما تا آستانه نگرانکنندهای پایین آمده است.
دیگر توان بازگشت به شرایط پیشین را نداریم، چون ناامیدیم و با اندوه به همه مسیری که ما را به آستانه این خشم رسانده نگاه میکنیم.
در این حالت تجربه عاطفیِ خالی بودنِ درونی را از سر میگذرانیم.
همچنان خشمگینیم چون یک دوره طولانی خشمگین بودهایم و انرژی روانی و امیدواری لازم برای به رسمیت شناختنِ عاطفهای غیرازآن را نداریم.
در این حالت، شاید مهمترین چیز برای از میان بردنِ خشم ما، سپری شدن زمان، مشاهده شواهدِ بیشتری از پایانِ یک دوران و تجربه تدریجیِ اتفاقاتی است که طنینی غیر از آزردگیِ سازنده آن خشم دارند.
این را در تجربه طولانیِ خشم ملّتها یا در تجربه طولانیِ خشمِ افراد و طبقاتِ نادیده گرفتهشده میتوان بهخوبی مشاهده کرد.
باید زمانی طولانی سپری شود و آرامآرام، منِ فرسوده این افراد در دل تجارب تازه، امکان بازسازی و ترمیم خود را بیابد.
به نظر میرسد میتوان این فهرست را پیشتر از این برد و از عوامل دیگری نیز گفت که مانع پایان یافتنِ تجربه خشم میشوند.
تاکید من در این نوشته اولاً بر مشاهده این تجربه (خشمی که سرِ تمام شدن ندارد) و ثانیاً بر ضرورتِ تامل در موردِ عناصرِ ارتباطی و درون فردیِ استمرار آن است.
مختصر اینکه گاهی اوقات این خشم ادامهدار راهنمایی است برای تمرکز بر خشمی باقیمانده درجایی دیگر، گاهی اوقات نشانه ایست از احساس ناامنی و عدمِ باور و گاهی نیز شاهدی است بر فرسودگی و رنجیدگی نیازمند توجّه، صبوری و مراقبت.
خشمِ حلنشده، بهسختی ممکن است بیدلیل و ناموجه باشد.
این خشم، همواره حاوی پیام و دلالتِ پیچیدهتری است که با شنیدن و به رسمیت شناختن آن میتوان به ابزار مناسبی برای پایان دادن به آن رسید.