با طالبان و طالبانیسم چه باید کرد؟ سه راه حل (قسمت پنجم)
گفته میشود، یکی از دلایل تحجر و عقبماندگی و سرسختی طالبان، فقدان زندگی شهری است.
حرف درستی است، اما در همین سال های اخیر، زندگی در قطر و کشورهای همجوار عربی، ارتباط با دیپلماتها و دول خارجی، چندین سال مذاکرات طولانی در دوحه قطر با مقامات آمریکایی، تجربه شکست طالبان در جنگ 2001 و متحد شدن جهان علیه آنها، بازگشت مجدد با آگاهی از وضعیت بینالملل، و نیاز آنها به کسب مشروعیت، چیزی نیست که بگوئیم طالبان تغییر نکرده است.
ارتش ذخیره آنها نیز، کم یا بیش از این تجربهها برخوردارند.
رهبران طالبان تجربه زیست خود را به طبقات پایینتر انتقال خواهند داد.
تغییر طالبان، تغییری نیست که انتظارات دموکراتیک را تامین کند. این تغییر فاصله گرفتن از طالبانیسم بیست سال پیش است.
تردیدی نیست که هرنوع تحلیل و استدلالی برای توجیه یک جریان بنیادگرا و عقبماند و خشونتگرا، کار شایستهای نیست، اما باید دید که با واقعیت چه باید کرد؟ باید همه واقعیت را آنچنان که هست بازگفت، تا بتوان راه حلی برای آن پیدا کرد.
واقعیت این است که طالبان با تکیه به زمینههای اجتماعی و سیاسی در افغانستان، و با تکیه بر تضادهای اقتصادی و فقر و مدار بسته توسعه و عقبماندگی، پس از بیست سال و برای بار دوم توانسته است خود را بر ویرانههای یک دیوانسالاری فاسد و ناکارآمد، به ظهور برساند، چه باید کرد؟
در اینجا سه راه حل ممکن را شرح خواهم داد. شاید راه حل چهارم و پنجمی وجود داشته باشد، که از دید نگارنده پنهان مانده باشد. اما آنچه که به ظاهر مینماید این راه حلهاست:
1- تشکیل یک جبهه متحد نظامی مرکب از نیروهای بین المللی، و شکست طالبان برای بار دوم
2- انتظار برای قیام سراسری و شکست طالبان به وسیله مردم
3- به رسمیت شناختن طالبان و عادیسازی روابط با جهان
نقد راه حل نخست: تشکیل یک جبهه متحد نظامی و شکست طالبان برای بار دوم، یعنی بازگشت به بیست سال قبل، یعنی بازگشت به نقطه صفر.
چه تضمینی هست که بیست سال بعد، برای بار سوم طالبان ظهور پیدا نکند؟
چه کسی میتوانست ده سال یا پنج سال پیش در مخیله خود بگنجاند، که بار دیگر طالبان بر تمامیت سرزمین افغانستان حاکم میشود، و امارت اسلامی را تشکیل میدهد؟
وقتی بن لادن و ملاعمر به قتل رسیدند، مرگ طالبان و طالبانیسم را قطعی شماردند، هیچکس نمیتوانست حتی در خواب تصور کند، بار دیگر طالبان با اقتدار بیشتر افغانستان را تصرف کند.
کدام عقل سلیم میپذیرد، بار دیگر یک جنگ بر افغانستان تحمیل شود، و صرفاً با این هدف که افغانستان به نقطه صفر بازگشت کند؟ که چه اتفاقی بعد بیافتد؟ با چه امیدی؟ چه رویکردی؟ کدام ساختار سیاسی و اقتصادی؟
آیا همچنانکه محبوبه سراج نماینده پارلمان افغانستان میگوید، شرمگینانه نیست؟
این راه حل بسیار خطرناک هم هست، از این جهت که با منزوی کردن طالبان، افغانستان را به کانون تکثیر و پرورش تروریسم در جهان تبدیل خواهیم کرد.
بعید نیست که گروههای القاعده، داعش و بوکوحرام، خود را در افغانستان بازسازی نکنند، و از آنجا زمینه تحرک عملیات تروریستی در منطقه و با هدف شکلگیری و گسترش امارت اسلامی، تدارک دیده نشود؟
به علاوه این خطر هم وجود دارد که با انزوای طالبان، و ناتوانی در اداره کشور، به کشت خشخاش روی بیاورند، و جامعه بینالملل را محل ترانزیت قاچاق محصولات مخدر بسازند.
طالبان با پول حاصل از کشت و تولید خشخاش، اگرچه نمیتواند جامعه افغانستان را اداره کند، اما هزینه کنترل آن را بدست میآورد.
نقد راه حل دوم: اگر جامعه جهانی بخواهد در انتظار قیام سراسری و شکست طالبان به وسیله مردم باشد، گمان میکنم، یک توهم بیش نباشد.
به خاطر عشق به افاغنه، قصد اهانت به مردم افغان را ندارم. از سال 1919 یعنی حدود 102 سال پیش، که افغانستان استقلال خود را از انگلستان بدست آورد، تاکنون شاهد هیچ قیام و انقلاب مدنی نبودهایم.
از سال 1357 دولتهای وابسته به روسیه بر این کشور حاکم شدند، و از آن زمان تا امروز، افغانستان به مدت 43 سال درگیر جنگ داخلی است.
هیچ زمینه مدنی برای یک قیام سراسری وجود ندارد، خاصه آنکه طالبان طرفداران زیادی دارد، و ای بسا بخش اعظمی از مردم افغانستان با رویه شریعتمدار کردن کشور با طالبان همراه هستند.
خاصه آنکه میدانیم یک گروه مسلح و راسخ نیازی به اکثریت مردم ندارد، با یک اقلیت مسلح و با انگیزه هم میتوان کشور را کنترل کرد.
طالبان در اجرای شریعت بسیار بسیار سرسخت هستند.
انتظار قیام در افغانستان جز انتظار تداوم یک جنگ داخلی نیست.
سرانجام این جامعه افغانی و مردم ستمدیده آن دیار است که قربانی این انتظار خواهند شد.
اگر بخواهیم قیام مردم را محدود به اقدامات مسلحانه احمد شاه مسعود در قلعه پنچشیر کنیم، همه چیز در ابهام است.
چون نه زمان آن معلوم است، نه وسعت درگیری آن معلوم است، و نه پیامدهای آن.
به علاوه وضعیت بخشی از جامعه که به لحاظ اعتقادی جزو ارتش گسترده طالبان هستند، در آینده این قیام و حتی در صورت پیروزی معلوم نیست.
جنگ داخلی، محتملتر به نظر میرسد.
اولاً چه کسی و کدام دولت قرار است احمد شاه مسعود را تجهیز کند؟
اینگونه سرسپردهسازی، نه آینده خوبی برای این قیام قابل تصور است، و نه آینده خوبی برای قیامکنندگانی که به یمن سرسپردگی کار خود را شروع میکنند.
فردای پس از پیروزی بر طالبان، با بمبگذاریها، زمینههای آموزشی و فرهنگی و مذهبی طالبانیسم، چه میکنند؟
به علاوه خود احمد شاه مسعود، قصد براندازی امارت طالبان را ندارد.
او همواره بر گفتگو و جستجوی یک راه حل برای مصالحه با طالبان سخن میراند.
او واقعیت طالبان را پذیرفته است، نیک میداند، انکار واقعیت مانع دست یافتن با یک راه حل جدی است.
نقد راه حل سوم: باور نگارنده این است که امروز چه بخواهیم و چه نخواهیم، باید طالبان را به عنوان یک واقعیت به رسمیت شناخت.
راه حل خوبی نیست، انتخاب خوبی نیست، اما انتخاب دیگری وجود ندارد.
راه حلهای اول و دوم، یکی بدتر و یکی ناممکن به نظر میرسد.
از این نظر، جامعه جهانی ناگزیر به تسلیم شدن در برابر ضرورتهای جامعه افغانستانی، و به رسمیت شناختن امارت اسلامی است.
زین پس با تصمیمهای درست و اندیشیده شده، میتوان انتخاب بد را به انتخاب خوب برگرداند.
معتقدم جامعه جهانی نه تنها باید طالبان را به رسمیت بشناسد، بلکه با کمکهای مادی و معنوی به طالبان، آنها را به سمت عادیسازی روابط با آمریکا و اروپا هدایت کنند.
هر چند قرائن میگویند، و هزینهسازی بیش از صدها میلیارد دلار در افغانستان (و شاید هزاران میلیارد دلار) به روشنی میگویند، دول غرب و آمریکا به دلایلی از جمله حفظ «مدار بسته تروریسم و مبارزه با تروریسم»، تمایل جدیای برای حل مسئله افغانستان نداشتند.
اما آگاهان سیاسی که مسئولیت اخلاقی در برابر جامعه جهانی دارند، باید بدانند هر نوع جبههگیری علیه طالبان، اندیشه غربستیزی را تقویت و امارت بنیادگرایی را به سمت یک دولت غیرنرمال هدایت میکند.
کمک مادی و معنوی به طالبان، حداکثر امارت اسلامی افغانستان را به یک دولت دیکتاتوری مانند عربستان تبدیل میکند.
با کمکهای بیشتر و بسترسازی برای توسعه و آبادانی افغانستان، این قسم از دیکتاتوری هم در زمانه امروز خیلی دوام نخواهد آورد.
به تدریج این طالبان است که تسلیم واقعیتهای ناشی از توسعه خواهد شد.
عادیسازی، دشمن بنیادگرایی افراطی است.
عادیسازی مرگ بنیادگرایی افراطی است.
بنیادگراها برای فرار از فراگرد عادیسازی، دو قطبی «ستیز و وابستگی» را تبلیغ میکنند.
فکر میکنند، اگر با دول آمریکا و غرب روابط عادی داشته باشند، به منزله وابستگی با این کشورهاست.
از خود نمیپرسند، مگر کشورهای چین و روسیه و ژاپن و ده ها کشور دیگر، که روابط عادی با آمریکا و اسرائیل و غرب دارند، وابسته و سرسپرده آنها هستند؟ خاصه آنکه امروز دوران سرسپردگی به سررسیده است.
حتی سرسپردهترین کشورها از استقلال نسبی برخوردار هستند.
گذشت آن زمانی که در کاخ سفید تصمیم میگرفتند، و کشورهای سرسپرده گوش به فرمان میایستادند.
گذشت آن زمانی که با یک عطسه آمریکائیان، سکته به جان کشورها سرسپرده میافتاد. با عادیسازی کردن روابط خارجی با طالبان، طالبانیسم از میان خواهد رفت.