ریشه های اجتماعی بیماری های روانی در جوامع امروزی
بیماری های روانی یکی از مشکلات بزرگ جوامع امروزی است.
مطالعات متعدد ثابت نموده است که بین عوامل اجتماعی و بیماری های روانی رابطه معناداری وجود دارد.
بیماری روانی پدیده ای اجتماعی است.
به این علت که در اوضاع و شرایط اجتماعی پدید می آید و ریشه های آن در ساختمان جامعه قرار دارد.
بیماری روانی را باید بیماری جامعه دانست، نه بیماری افرادی که جامعه از آنها تشکیل می شود.
پایگاه اقتصادی-اجتماعی می توانند به عنوان متغیر مستقل، سبب آشفتگی روانی مردم گردد.
به عبارتی، ساختار جامعه بر فرصت های زندگی اعضایش تاثیر می گذارد.
بدیهی است که شيوع بیماری های روانی در گذشته به کثرت امروز نبوده است و در هیچ عصری، شدت عواملی که بر سیستم عصبی انسان فشار وارد می کند و موجبات نابسامانی و پریشانی افکار و عواطف وی می گردند، مانند عصر حاضر نبوده است.
تحقیقات نشان می دهند، افرادی که در سطوح پایین تر قشر بندی اجتماعی قرار می گیرند، از نابسامانی های روانی بیشتری رنج می برند.
بنابراین، موقعیت فرد در چنین ساختارهای اجتماعی با نابسامانی فرد مرتبط است.
پایگاه های اجتماعی و اقتصادی، نقش ها و مسئولیت های مشخص و متناسب با آن را معین می کنند.
لذا، نقش ها و ترکیبی از نقش هایی که انعكاس زندگي در شرايط غيراستاندارد است، منشاء فشارهای روانی می باشند.
بدیهی است كه سلامتي يك نعمت بسيار با ارزش و نسبتاً كمياب است كه همانند ثروت، تحصيلات و منزلت به طور نابرابر در جامعه و در بين افراد و گروه هاي مختلف جامعه توزيع شده است.
مطالعات ما را به این نتیجه می رساند که آشفتگی های روانی توسط عوامل اقتصادی – اجتماعي شكل مي گيرد.
ولی در اين ميان، كمتر نوشته اي به تبيين نظري اين اختلال مبادرت نموده است و بيشتر، ريشه هاي ژنتيكي و رواني مورد بررسي قرار گرفته است و اگر هم درباره علت شناسي و عوامل بوجود آورنده اين اختلال سخني به ميان آمده يا بسيار موجز و مختصر بوده و يا در مورد عوامل اقتصادی و اجتماعي كمتر سخن رفته است.
به عبارت دیگر، ساختارِ جامعه بر فرصت هاي زندگي اعضايش تاثير مي گذارد و آسيب پذيري افراد در برابر اثرات ضايعه، تحت تاثير پايگاه اقتصادي-اجتماعي قرار مي گيرد.
سازمان جامعه می تواند بر سلامت رواني اعضايش تاثير بگذارد و سبب آشفتگی روانی مردم گردد.
سختی های اقتصادی اعضای طبقات پایین جامعه سبب یاس و ناامیدی آنها خواهد شد و روشن است که در ميان طبقات متوسط نيز فقر نسبي تا چه حد ممکن است، سبب اختلالات روانی شود.
در واقع، از منظر جامعه شناختي علل مستقیم آشفتگي هاي رواني در جامعه تجارب روزمره افراد می باشد که به تعلق آنها به هر یک از طبقات اجتماعی وابسته است.
بديهي است افراد با درآمد بالا از منابعی برخوردارند که با بهره گیری از آنها در مواقع بروز بحران در زندگی، بهتر می توانند با چالش ها مقابله كنند.
تا حدی که پول بتواند خوشبختی به همراه بیاورد، مردم ثروتمند آسان تر می توانند خوشحالي و آرامش در زندگي را بدست بیاورند.
به همین شکل، افرادی که تحصیلات بالاتری دارند، احتمالاً مشاغل بالاتري را كسب مي كنند كه آنها را از حقوق و مزاياي بيشتري برخوردار مي كند و بهتر می توانند با مشكلات برخورد كنند و برای حل مسائل خود راه حل های گوناگونی پیدا کنند.
بر اين مبنا، افراد بسیار کمی از طبقات بالای اجتماع در بیمارستان های رواني بستری اند که این معنی مشخص را به ذهن متبادر می کند که این طبقه اجتماعی کمتر دچار آشفتگی روانی می شوند.
جنسیت نيز تاثير معناداري با بروز بيماري رواني دارد.
بطوريكه مردان در ایران برخلاف کشورهای اروپایی و آمریکا بیشتر در معرض بیماری روانی قرار دارند که می تواند ناشی از تجربه زيسته و يا بار مسئولیتی باشد که فقط مردان را مسئول و نان آور خانه تلقی می کند که در جای خودش بایستی مورد مداقه قرار گیرد.
با توجه به پژوهش های مستمر نگارنده در بیمارستان های روانی شهر تهران، رابطه معنا داری بین پایگاه اقتصادی-اجتماعی و بیماری روانی بدست آمده است.
طبق یافته های تحقیق 79 درصد بیماران، متعلق به پایگاه اقتصادی-اجتماعی پایین، 18 درصد متعلق به پایگاه اقتصادی-اجتماعی متوسط و تنها 3 درصد بیماران متعلق به پایگاه اقتصادی-اجتماعی بالای جامعه می باشند.
بنابراین، عدم تحقق خواسته هایی که در ذهنِ فرد ضروری تلقی می گردد و به مرور زمان سرکوب می گردد؛ در قالب بیماری های روانی متبلور می شود.
بیماری های روانی نتیجه کنش متقابل عوامل ارثی و سرشتی از یک طرف و عوامل ساختاری و بیرونی از سوی دیگر است.
الگوی حاکم بر درمان بیماری مبنی بر این عقیده است که بیماری روانی یک بیماری ذهني، ارثي و ژنتيكي است كه در این خصوص به عوامل اخير بهای بیشتری داده می شود.
در صورتی که با توجه به پژوهش حاضر، نقش عوامل اقتصادی و اجتماعی در بروز بیماری های روانی از نقش عوامل ارثی و سرشتی نیرومندتر است.
لذا، تا علت اختلال روانی به گونه ایی تقلیل گرایانه به عوامل ارثی و ژنتیکی ربط داده می شود، از درمان واقعی خبری نیست.
به طور مثال، زن مطلقه و سرپرست خانه ای که دارای شغل فرودستی است و بخاطر احساس فقر نسبی و شکاف طبقاتی عمیق، دچار افسردگی می شود، مطمئناً قرص های شیمیایی مشکل مستاجر بودنش را حل نمی کند.
مسلماً چنين نسخه اي براي کسي که به علت ناهماهنگي خود با جامعه بيمار شده است، زيان بخش مي باشد و به تضعیف روحیه فرد منجر می شود و باعث ایجاد اضطراب می گردد.
لذا، تا زمانی که پارادایم غالب در مورد درمان بیماری روانی انتزاع فرد از بستر اجتماعی اش است، نه تنها افراد از نحوه تاثيرگذاری ساختارهای نقش و پايگاه اجتماعی بر خود آگاه نخواهند شد، بلکه از درمان قطعی خبری نخواهد بود.
چراکه نشانه هاي آشفتگي رواني نظير احساس افسردگي، اضطراب، رفتارهاي ناسازگار و ناهماهنگ، بيشتر پيامدهاي يك محيط اجتماعي آنوميك و تنش آفرين اند، نه اينكه دال بر نقص بيولوژیکی باشند.
بنابراین، نتیجه می گیریم حفظ بهداشت رواني در جامعه مستلزم عدالت اجتماعي، فراهم نمودن بسترهایی جهت شکوفايي افراد، رفع تبعيضات و تعصبات غيرمنطقي و غيرعقلاني، ايجاد امنيت اقتصادي- اجتماعي و فضايي زاينده و بالنده است که فرد بتواند در آن آينده خود را برنامه ريزي نمايد.