نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه
چون سنت دانشگاهی و سنت تربیت دانشجوی مسلط و مستقری در جامعه ما وجود ندارد، بنابراین هر سخنی و هر ادعایی به سهولت به اسمِ اهل دانشگاه و سخن علمی گفته و مطرح میشود و در این میان «اجتماع علمی» یا «شرایط داوری کنندهای» نیست که عیار این ادعاها را آشکار سازد.
از اینرو، کسانی ساده اندیشانه و گاه با تهور هر سخنی را میگویند و گمان میکنند سخن فوقالعاده مهمی گفتهاند که تا این زمان به ذهن هیچ کس نرسیده است.
مثلاً میگویند؛ فلسفه مادر علوم انسانی است.
یا میگویند؛ علوم انسانی ریشه دینی و فلسفی دارد.
گاهی هم میگویند؛ نظریه یک چیز فلسفی است.
مسلماً این نوع حرفها سه مشکل اساسی دارند:
اولاً این سخنها به اعتبار «واژگانی» که از آنها تشکیل شدهاند یک سخن عامیانه هستند، چون سخن علمی مجموعهای از مفاهیم علمی است، و از اساس متفاوت از واژگان عامیانه و شعورِ عامه است.
ثانیاً این سخنها به معنی ندانستن تاریخ شناخت (معرفت) و تاریخ علوم انسانی است و مهمتر از آن ندانستن منطق تحول، تغییر شناخت و دانش و علم است.
بر اساس این نگاه عامیانه، حملو نقل ریلی ادامه بارکشی توسط چارپایان در جهان قدیم است.
توسعه نیز ادامه عمران و آبادانی قدیم است.
اما اینها نمیدانند در اینجا گسستی تاریخی و شناختی از «امر قدیمی» رخ داده است و صد البته این گسست معنای فیزیکی و مادی ندارد، چون همواره دیدهام ظاهربینان آن را در معنای فیزیکیاش میفهمند، گسست به معنی «عدم تداوم» است، و تا زمانی که این منطقِ گسست به درستی فهمیده نشود، حمل و نقل ریلی مدرن به مثابه عنصری از «توسعه» در جهان جدید فهمیده نخواهد شد و به طریق اولی تفاوت بنیادین «اجتماع قدیم» و «جامعه جدید» نیز درک نخواهد شد.
ثالثاً اگر در همان زبان عامیانه گفته شود؛ فلسفه ریشه دینی دارد، معلوم است که ادامهی این ریشه نیز میشود دانش دینی، به عبارت دیگر فلسفه میشود الهیات. یا اگر گفته شود؛ علوم انسانی ریشه فلسفی دارد، ادامه آن هم میشود فلسفه، یعنی مثلاً جامعهشناسی و اقتصاد، فلسفه است. چون اگر ریشه فلسفی است، ناچاراً تنه و ساقه و میوه هم فلسفی خواهد بود.
پس در واقع به اختصار باید بگوئیم؛ علوم انسانی مثل اقتصاد و جامعهشناسی و انسانشناسی و علم سیاست و مدیریت و روانشناسی و بقیه، نه تداوم معرفت دینی هستند و نه تداوم فلسفه، بلکه گسست از آنها و نتیجه پیوستن در جهان معرفتی جدید هستند و هر پیوستی نیز مسبوق به گسستی است.
در اینجا به اشاره عرض میکنم، در قرن ۱۸م، هم نسبت دین و فلسفه، و هم نسبت دین و علم، به صورت تاریخی و معرفتی، تغییر اساسی کرد و گسست تدریجی که به ویژه از قرن ۱۲ آغاز شده بود، در قرن هیجده که بعدها به «عصر روشنگری» تعبیر شد، به کمال رسید و در این عصر اغلب مفاهیم قدیم سکولاریزه شدند و مفاهیم علم نیز ظهور کردند.
مثلاً مفهوم «روح» که در آغاز مفهومی به کلی دینی و مسیحی بود، اما هگل آنرا به مفهومی تاریخی و این جهانی تبدیل کرد و روح در تاریخ را توضیح داد و آن را سکولاریزه کرد.
از اینرو، فلسفه هگل دیگر الهیات یا کلام مسیحی نشد.
بنابراین از قرن هیجدهم اتفاق مهمی در «تاریخِ شناخت» رخ داده است که نگاه ظاهربین و عامیانه نمیتواند آنرا درک کند و نمیتواند استقلال علوم انسانی و تاریخ مستقل علم و دانشگاه را نیز بفهمد.
به سخن دقیقتر، علوم انسانی یک گسست و پیوست از نوع جدید، در «جهانبینی»، «گفتمانها» و «پارادایمها» است و خردِ علوم انسانی غیر از عقلِ دینی و عقلِ فلسفی است.
اساساً علومانسانی، جهانبینی و انسانشناسی و گفتمان و پارادایم دیگری دارد که به کلی متفاوت از جهانبینی، انسانشناسی، گفتمان و پارادایم دین و فلسفه است.
پس جامعهشناسی مارکس، وبر و دورکیم آشکارا گسستی از فلسفهی کسانی مثل کانت و هگل است، نه تداوم آنها.
چنانکه ماکس وبر در گسست بنیادین از کانت و هگل بود که توانست نسبت «اخلاقِ پروتستان و روحِ سرمایهداری» را توضیح بدهد و آنگاه «اقتصاد و جامعه» را بنویسد یا «تیپ ایدهآلهایی» که وبر پرداخته است، نظریه جامعهشناختی هستند، و از اساس از نظریه فلسفی متفاوتاند.
چنانکه تقسیم کار امیل دورکیم هم نظریه است، اما فلسفه نیست. یا مثلاً دانشمند فیزیکِ کوانتم نظریه میپردازد، اما فلسفه نمیداند.
بنابراین، در نسبت علوم انسانی با معرفتِ دینی و فلسفه باید گفت که علوم انسانی به دنبال گسست تاریخی و معرفتی از دین و فلسفه تکوین یافت.
در اینجا لازم است این موضوع مهم را هم یادآوری کنم، علوم انسانی و خرد علمی همواره با جهانبینیِ زمانه و تاریخ و شرایط دوران نیز «نسبتی درونی» دارد و ممکن است دین، فلسفه، فرهنگ و ایدئولوژی از این طریق بر علوم انسانی و خرد علمی اثراتی بگذارند که میگذارند.
اما، این اثرات دو سویه و پیچیده و مع الواسطه هستند که به سادگی شناخته نمیشوند.
در عین حال این اثرات محدودیتهایی هم دارند و همه جانبه نیستند.