تغییر اجتماعی به بیان کارل مارکس
کارل مارکس نکته ای را طرح کرد که به اصل مناقشه برانگیز اندیشه اش بدل شد: انسان ها عمدتاً براساس درستی ایده ها به آن عمل نمی کنند، بلکه عمل به آن ها براساس منافع شخصی شان است.
ممکن است ایده ها به کنش های ما شکل دهند، اما این منافع و علائق اجتماعی ما هستند که تعیین می کنند کدام ایده را بپذیریم؟
علاوه بر این، منافع اجتماعی مان توسط موقعیت اجتماعی مان، یا به عبارت دقیق تر، پایگاه اجتماعی مان، تعیین می شود.
نتیجه آن که اگر باورها ریشه در شرایط اجتماعی دارند، پس فقط با تغییر این شرایط است که تغییر فرهنگی ممکن می شود.
نقد فرهنگ – حوزه افکار، ارزش ها و معانی – حائزاهمیت است، اما باید به نقادی شرایط اجتماعی ای که این معانی را خلق و حقظ می کنند نیز پرداخت.
مارکس با انتقادهای فکری که به فلسفه ایده آلیستی داشت از آن فاصله می گرفت و جذب دیدگاه «ماده انگارانه» ای می شد که منشاء واقعی تغییرات اجتماعی را در برخورد منافعی می دید که از نابرابری های اجتماعی برمی خیزد.
مارکس با این تصور ایده آلیست ها که آرای انتقادی شان جامعه را تغییر خواهد داد، وارد مجادله شد.
ایده آلیست ها می پنداشتند که قدرت خِرَد در کشف حقایق، برای ایجاد تغییر کفایت می کند.
آنها فکر می کردند که به محض این که حقایق آشکار شوند عموم مردم تغییر رویه داده و بر اساس آن ها عمل خواهند کرد.
مارکس معتقد بود منافع اجتماعی است که موجب برانگیختن رفتار می شود و نه نظریه ها یا دلایل انتزاعی.
مردم به چیزی باور دارند که منافع شخصی شان ایجاب می کند.
این بدان معنا نیست که نظریه فاقد نقشی اساسی در ترویج تغییر اجتماعی است، کاملاً برعکس؛ نظریه می تواند به نیروی تغییر اجتماعی بدل شود، تنها اگر مورد توجه کسانی قرار گیرد که نفع شان در تغییر شرایط اجتماعی است.
به عبارت دیگر، اگر نظریه ای بازگوکننده منافع اجتماعی کسانی باشد که به لحاظ اجتماعی تحت ستم قرار گرفته اند، می تواند به نیروی تغییر بدل شود.
نظریه می تواند تحول آفرین باشد، می تواند کمک کند تا توده افراد تک افتاده ای که فاقد هویت اجتماعی مشترکی هستند به گروهی دارای دستور عمل و هویت سیاسی مشخص بدل شوند.
نمونه معاصر این امر زنانی هستند که در دهه 1970 با پذیرش دیدگاه های فمینیستی، درک شان از خود، مردان و جامعه به نحو شگفت انگیزی تغییر کرد. این زنان به گروه اجتماعی و ایدئولوژیکی فمینیستی تبدیل شدند که برای فعالیت های سیاسی بسیج شده بود.
اگرچه کارل مارکس (Karl Heinrich Marx) توقع بالایی از نظریه به منزله نیروی سیاسی داشت، اما باور نداشت که به تنهایی موجب تغییری شود.
نظریه فقط زمانی می تواند نیروی تغییر باشد که کسانی، به واسطه موقعیت اجتماعی شان، نفعی از تغییر در جامعه ببرند.
این شرایط اجتماعی مشترک است، برای مثال، وضعیت تقریباً یکسان کارگران مزدبگیر که توان بالقوه نارضایتی اجتماعی و میل به تغییر شرایط اجتماعی را در آن ها به وجود می آورد.
نظریه به تنهایی قادر به ایجاد نارضایتی اجتماعی و میل به تغییر نیست.
البته می تواند نارضایتی ها را بیان و نحوه طرح و بیان سیاسی آن را هدایت کند. اگر شرایط اجتماعی مساعد تغییر وجود نداشته باشد، کاری از نظریه برنخواهد آمد.
به نظر می رسد مقصود مارکس این باشد که گرچه این انسان ها هستند که تغییر را به وجود می آورند، اما این امر صرفاً زمانی رُخ می دهد که نفع شخصی که آن هم به نوبه خود وابسته به شرایط اجتماعی زیربنایی نابرابری است، آنها را به این کار واداشته باشد.
منبع: سیدمن، استون (1395)، کشاکش آرا در جامعه شناسی، ترجمه هادی جلیلی، تهران: نشر نی، چاپ هشتم، ص 41-39.