نظریه سوئیچ آفرینش؛ به بهانه روز مادر
در وصف مادر می توان هزاران جمله و شعر و ترانه سرود.
اما، هیچگاه نمی توان مادر را وصف کرد.
به جای مقدمه
مادرم در سال ۱۳۸۱ از کفم بیرون رفت.
روزگاری با خود، می گفتم: «اگر روزی او را از دست دهم آسمان و زمین را به هم خواهم دوخت».
او رفت و کاری از دستم بر نیامد.
تنها بر سر قبرش زمان دفنِ جسد پاکش، روبروی جمع کثیری از مشایعت کنندگانش، توانستم به شانه دوستی از مجموعه دوستان حاضرم در مراسم، تکیه کنم و گل های قرمز را پرپر کرده با خاکی که به رویش می ریختند، به نشانه سال ها تلاشش همراه سازم.
او که نباشد هیچ گلی برای من گل وجودِ مادر نخواهد شد.
باید این را بگویم که در وصف مادر می توان هزاران جمله و شعر و ترانه سرود.
اما، هیچگاه نمی توان مادر را وصف کرد.
من در وصف مادر درمانده ام.
اما، به عنوان یک معلم، می توانم به کارکرد اصلی مادر در نظم آدمیت، و نظام زندگی جمعی آدمیان توجه کنم.
من مادر را دومین خالق خلقت می دانم.
او تنها فرزند خلق نمی کند، بلکه می تواند جهانی را خلق کند که برای همه زیباتر باشد.
نظم آدمیت و نظام زندگی جمعی آدمی
نظم به نوعی ذاتی هر پدیده طبیعی و محیطی در پیرامون ما است.
این پیرامون از محوریت «من و شما»، آغاز می شود و به پیرامون پهنا پیدا می کند.
هر پدیده و پدیداری برای دوام و استمرار حیات خویش به نظم نیازمند است.
این نظم در بطن خود حاوی ارزش ها و نمودهای خاص می باشد.
نظم، زمینه پرورِ رسیدن به اهداف و نیازمندی های الزامی، و بسترسازِ پایداری و بالندگی است.
نظم اجتماعی نیز در پی استمرار حیات پای پویای حیات جمعی آدمی است.
نظم اجتماعی مانع یا بن بستِ تحول و روابط و مناسبات جامعه نیست.
نظم اجتماعی به سکون باز نمی گرداند.
بلکه ثبات معنادار و تعریف شده یی را دنبال می کند که در آن هزینه های دگرگونی های ضروری برای تکامل اجتماعی کاهش یابد.
نظم اجتماعی برای تسهیل فرایند پویندگی آدمی، و پایایی ملزومات حیات اجتماعی بشر شکل می گیرد.
اما، این نظم اجتماعی تحت تاثیر مداوم عملکرد نامتوازن و نامتعادل تمنیات و تمایلات ذاتی انسانی، از روند معمول و مرسوم به سوی نوعی بی نظمی و هنجارشکنی های بی بدیل و زوایه دار سوق می یابد.
دخالت انسان ها در نظم طبیعی برای کشف و شناخت بسیاری از ضرورت های مانع و رادع رشد و تکامل جامعه و آدمی است.
این معنا، آدمی را به سوی بهره گیری های نامتعارف و تخریبی برای اقناع و ارضای تمایلات درونی و تحکیم بنیان های اکتسابات نامتوازن سوق می دهد.
این روند نامیمون، رشد متوازن و پایدار جامعه و انسان را ملعبه خواست و نیات سخیف و دنی آدمی می نماید؛ و آدم را از مرتبت آدمیت به سمت انسانیت و فراموشی اصالت وجودی خود سوق می دهد.
نظم اجتماعی مبتنی بر نظام مندهای خاصی می باشد که براساس قراردادهای عرفی و تنظیمی بین آدم ها شکل گرفت تا به نوعی ثبات و پایداریش تامین و تضمین شود.
نظام های اجتماعی با تاثیرپذیری مداوم از روندهای تکاملی و تحولی دانش و فن دگرگونی پذیرفته و به اشکال خاصی که با بافت و ساخت مسلط بر جامعه هماهنگ و همراه باشد؛ نُمود می یابند.
نظام های اجتماعی عموماً بازتاب دهنده منافع و مصالح خاصی هستند که اصولاً افراد، گروه ها و یا جناح های خاصی را مدّ نظر دارند.
براین اساس بر ثبات و تداوم سلطه خویش اِبْرام ورزیده و منافع و مصالح عامه را در مجاری و مسیرهایی هدایت می کنند که مصلحت و منافع شان پایفشاری دارد.
در مقابل زندگی اجتماعی که منافع عامه جامعه را در خود جای می دهد؛ بر عدم ثبات و ایجاد تغییر و تحول برای بهبود حیات انسانی پای می فشارد.
پس نظام اجتماعی و زندگی اجتماعی دارای یک تضاد دایمی هستند؛ که عموماً با اصلاح سازوکارهای نظام و یا تغییر ساختاری و دگرگونی بنیادی در راستای تامین و تضمین منافع عامه به یک تفاهم و اشتراک مساعی عموماً بی ثبات و ناپایدار روی می آورند.
چرا که تحولات اجتماعی با تکیه بر تحول و تکامل دانش و فن دایمی بوده و گرایشات ثبات و پایداری نظام های اجتماعی را به چالش می کشند.
پس در بطن نظام های اجتماعی، نوعی از بی نظمی نهادینه شده است که گرایش به کنترل عمومی و تخاصم با رشد و پویایی جامعه و انسان دارد.
ابزارهای کنترل و خصومت نظام های اجتماعی اصولاً بر اکتسابات مجازی چون مالکیت، قدرت، پول و … استوار است که با استفاده از اهرم های ابزاری و انسانی چون ارتش، زرادخانه های نظامی و ابزارهای ارتباطی برای تداوم و استمرار حیات خویش ازآن بهره می گیرند.
نظام، بافتار نظم را در ساختار زندگی جمعی به نمایش می گذارد.
نظم از جنس بافت «tissue» است.
همین بافت در تلاقی با ساخت «structure»، در خمیرمایه درونی خود بافتار«texture» بر می سازد.
از این رو نظم و نظام از یک پیوستگی درونی و همبستگی ظاهری و صوری برخوردارند.
نظم هنگامی که ساختار می پذیرد و در درون ادراک جمعی قرار می گیرد، به نظام تبدیل می شود.
نظام در پنجره ادراکی من نظم ساختار پذیرفته ای است که آرایش شکلی آن را ساختار و آرایش محتوایی آن؛ در مفهوم بافتار معنادار است.
نظام های اجتماعی پیوسته به دنبال نظمی ایده آل هستند که جامعه را از تنش و کنش های تخریبی و بحران آفرین بر حذر دارند.
این نظام ها نظم ساختار پذیرفته ای هستند که بافت و بافتار نظم را در درون جامعه نظم مجدد می بخشند و نظام به وجود می آورند.
نتیجه این که نظم و نظام دو پدیده و مفهوم پیوسته و وابسته در تبادل و تبدیلات درون اجتماعی و بین فردی محسوب می شوند.
در این میان نظام های اجتماعی در شیار نظمی جریان می یابند که تداعی گر منافع ویژه و موقعیت خاص برای قشری و یا طبقه اجتماعی می باشند.
براین اساس، برخلاف نظم اجتماعی که از خلال گذر زندگی اجتماعی مفهوم یافته، و گرایش شدید و مداوم به تحول و دگرگونی دارند؛ نظام های اجتماعی بر ثبات و پایداری پایفشاری می ورزند.
پس همواره یک تضاد و تعارض بین نظم اجتماعی رو به تحول و نظام های اجتماعی متوقف در ساختار و ایستار کهنه و فرسوده وجود دارد.
نظام های طبقاتی برای به چالش کشیدن گرایشات تحولی و دگرگون طلب زندگی اجتماعی به ابزار تخریب و ترهیب تکنیکی و انسانی روی می آورند.
انسان ها نیز با غفلت ورزی های حاصل دلبستگی ها و وابستگی های گذر زندگی از همبستگی و پیوند لازم برای مبارزه با گرایشات سلطه گرایانه نظام های اجتماعی پرهیز می کنند.
نخبگان و نیروهای مترقی نیز با گرایشات مشابه، ولی منطقی تر و آگاهانه تر از توده ها، با ایستایی و توقف در فرمول ها و سازوکارهای گذشته از درک معضل واقعی و اساسی عصر برای بسیج توده ها فاصله گرفته اند.
چرا که در حرکت به سوی انسجام و وحدت از قواعد و قوانینی مدد می گیرند؛ که در افت و خیزهای گذشته تاریخی جامعه های انسانی به محک آزمون در آمده اند و ناکارآمدی شان را نشان داده اند.
در حالی که عنصر اصلی و پایدار برای وحدت بایستی از مبانی هر ایده ای متناسب با ویژگی هر عصر و دوره ای بر خیزد.
اکنون بار دیگر بشریت در یک گسست عظیم تاریخی محصول دگرگونی های بنیادی و دم افزون دانش و تکنیک قرار گرفته است.
در این روند با آگاهی و انتظار بهبود یافته انسانی بر بستر توسعه دامنه تکنیک های ارتباطی و رسانه ای، و مقاومت دزدان و نه دارندگان حقیقی ثروت و مکنت در برابر الزامات و نیازهای اجتماعی، بحران های حاد و تعمیق یافته ای را بر جامعه های انسانی تحمیل کرده است.
نظام جهل نقابدار در قالب های نوین در می آید. پوست اندازی می کند؛ و بار دیگر با استفاده از ره آوردهای عقلانیت ابزاری و توان های بالقوه ای چون بنیادگرایی دینی به حد و هدم بسیاری از ملزومات اجتماعی و همچنین کسب فرصت های لازم برای تحمیل قواعد و قوانین نوین استثماری و استعماری روی می آورد.
برساختن نظامی قدرتمند در برابر این روند از منزلگه وجودی موجودی به نام مادر آغاز می شود.
چرا که رسالتِ مادر به عنوان «سوئیچ آفرینشگر» بر مفهوم برسازی آدم اصیل و اصالت آدمی استوار است.
در پرتو چنین نگرشی می توان به نقش مادر به عنوان نقطه بنیادین زایشگری نظم آدمیت و نظام زندگی اجتماعی پروا روا داشت.
مادر نقطه گره ای شکل دادن به نظم و نظام زندگی آدمی
مادر زایشگر است. زایشگرِ مادر یا پدری دیگر است.
نخست آشکارا بگویم از منظر ادراک آدمیت محور و آدمی گرای من، مادر همان پدر و پدر همان مادر است.
پدر و مادر منزلگه طبیعی آفرینش گری هستند.
پدر، آفرینش ساز و مادر آفرینش پرور هستند.
این هستی ثانویه آدمی است که به هستِ هویتی او یعنی «آدمیت» باز می گردد.
اگر هستِ هویتی آن ها را در پیکره آدمیت در نظر آوریم، این هستِ هویتی یا هستومندی آن ها به مثابه «دو» در اندیشه فیثاغورث می ماند.
زن و مردی که هر دو «یک»، استند.
اگرچه از منظر هست و هستی بخش فلسفی فیثاغورثی یک نیستند.
این جایگاه «دو، ۲»، در کنار آفرینشگر حقیقی کیهانِ موجود و سپهرِ وجودی آدمی، آفرینش گری آن ها در قالب خلقِ مادر و پدری دیگر را در مقامِ دو فیثاغورثی برای آن ها به نمایش می گذارد.
در همین مسیر است که آدمی به واسطه جایگاه بلندش در نظام آفرینش به شرف آفرینش گری نایل می آید.
همین هستِ موجودیتی منضم به هستِ وجودی آدمی این جایگاه و پایگاه؛ یعنی آفرینش گری را برمی سازد.
شاید گفته شود دیگر جانداران نیز در این «هَستی» با آدمی برابرند.
در پاسخ گفته می شود بله، اما، تفاوت در آن است که این آفرینشگری از دایره طبیعی به وجوه توسعه ای – تکاملی و مصنوعی – صناعیِ آفرینش امکان، و احتمال تسَّری پیدا می کند.
آفرینش در بستر آدمیت و با آدمی تکامل عینی پیدا می کند.
پس، پدر و مادر دو واژه متمایز نیستند. دو نیم رُخ از رُخِ آفرینش هستند.
هَستِ هویتی آفرینش در طبیعت متوجه نقطه آغازین آفرینش در رُخ هستی بخش وجود ماده و نر در اکثر قریب به یقین موجودات به جز استثتائات خاص قابل پویش یا ردّ یابی است.
تمایز افکنی های عاطفی از پنجره بزرگ ادراک بشری به مفهوم مادر و پدر تحت اثرِ جهت گیری های جسم واره و اندام گونه پدر و مادر به عنوان دو نیم رُخِ آفرینش گری است.
پدر آفرینش ساز است. مادر آفرینش پرور است.
پدر واسطه ای است که از طریق وی کودک نو رسیده «وجودِ خود» را به عنوان یک «موجودِ فردی» بازمی یابد.
اما، مادرِ هستومند آفرینی است که از طریق وی کودک نورسیده «وجودِ خود» را به صورت یک «آدم اجتماعی»، متحول می کند.
در پرتو وجود پدر، فرزند قالب می گیرد و در پرتو وجود مادر فرزند محتوا می پذیرد.
وجه برونی و فردی رفتاری بیش تر ما از پدران مان متاثر است، وجه درونی و اجتماعی بیش تر ما از مادران مان اثر می پذیرد.
این را قانون «سوئیچ آفرینش creator switch» می نامم. این نام گذاری به دو دلیل است:
1- خلقت گری یا آفرینش آدمی به عنوان هستومندی «دارای هَسْتِ هویتی» ویژه در کَلانْ نِظامِ آفرینش متوجه «اولین خالق first creator» است.
2- خلقت گری یا آفرینش گری آدمی در کالبد والد یا پدر و مادر به عنوان هستومندی «دارایِ هَسْتِ هویتی» ویژه در خُرْدْ نظام آفرینش است.
خدا و مادر و پدر آفرینش گران بزرگ هستی و استی هستند.
خداوند خالق اول است و آفرینشگر نخست است. واحد است و پدر و مادر آفرینشگر هایی هستند که به سان سوئیچ آفرینشگر عمل می کنند.
مادر کلید اتصال خالق با آفرینش گری آدمی – مادر و پدر – در خلق طبیعی آدمیان است.
هر دو آغاز کننده اند.
از این رو آدمی از این دریچه نگرش نیز در مقامِ آفرینش شده برتر نظامِ آفرینش معنا و تعریف می پذیرد.
هر دو – مادر و پدر – در مقام دو یک، در مقامی پس از خدا – همان یک فیثاغورثی – قرار می گیرند.
در این منطق زن و یا مرد؛ مرد یا زن؛ برابرند.
«آدمیت» مهم است.
مرد آفرینش ساز است. مادر آفرینش گر است.
هر دو، دو نیم رخ یک چهره واحد هستند.
این دوانگاری متضاد ستیزش گر تاریخی در جهت ایجاد دوگانگی میان آدمیت در قالبِ زن و مرد، دستاویز محتوایی گفتمان هایی است که در ساختارِ نظام های طبقاتی با سلطه گری و استبداد نهادینه شده شان، نظم عمومی را در یک همبستگی آگاهانه و توسعه یافته برنمی تابند.
با حرکت به سوی آدمیت گرایی کثرت پذیر وحدت گرا است که مطالبه محوری، و حق طلبی های معقول و مرسوم؛ چالش های جدّی را برای تداوم و استمرار حیات سلطه و استبداد فراهم می سازند.
براین اساس، نظام های سلطه و استبداد در مواقع بحران های حاد و تهدید کننده، در جهت حد و حذف بسیاری از ملزومات حیات اجتماعی روی می آورند تا از بیداری و همبستگی عمومی جلوگیری نمایند.
آن ها با توجه به شدت و ضعف بحران های اقتصادی اجتماعی از ترفندها و تحدید و تهدیدهایی امنیتی، اقتصادی، سیاسی و به چالش کشیدن ظهور نُمودهای های ناب و بازتاب های آزادانه برای درک و فهم معضلات و خوبی های حاکم بر جامعه های انسانی، بهره می گیرند.
دامن زدن به دوانگاری متضاد میان زن و مرد، می تواند در زیربن این حرکت؛ ستون فقرات استخوان ماهی شناوری در تاریخ را برای ایشان، فراهم سازد.
آن ها، دموکراسی را در تمامیت خواهی و پوشش سازی کاملِ امنیت و امنیت را در پس سوداگری محض، و تمامی حقوق و مطالبات آدمی را زیر مهمیز خشن ترین و مخرب ترین تمهیدات سلطه گرانه، لگد مال می کنند.
پس برای تحقق اهداف شان از تمامی ابزارهای محیطی چون دستاوردهای عقلانیت ابزاری و واپسگرایی انسانی بهره می گیرند.
در این گسست عظیم تاریخی که می رود مشروعیت و مقبولیت سلطه و استبداد را زیر ضرب خود بگیرد؛ غول ظلم و جور از درون حرص و آز سیری ناپذیر ستم سرمایه و خشونت ویرانگر واپسگرایی برون خزیده تا در پس غفلت های روزافزون انسان های گرفتار آمده در دام ندانم کاری ها و مصلحت اندیشی های بی بدیل، اهداف ناانسانی خویش را محقق سازند.
انسان هایی که رنج و زشتی را با تمامی وجود حس کرده، ولی دلبستگی ها و وابستگی های حیات زود گذر؛ آن ها را از تعالی و کمال انسانی دور ساخته است.
بستر آفرینش آدمیان پاک نهاد در مسیر حیات اصیل و حفظ اصالت حیات آدمی در کجا بنیاد می پذیرد؟
پاسخ مشخص است.
در سپهر چنین دیدگاهی بنیاد اصلی زندگی خوب، جامعه شایسته، حکمرانی بایسته، و حصول به سعادت در گرو اندیشه ای است که مادر را به عنوان آفرینش پرورِ نظم زندگی فردی و ارتباط فرزندان با نظام زندگی اجتماعی معنا و تعریف می کند.
باید بر این باور موجهِ مستدل سر تعظیم فرود آوریم که مادر آفرینش گری است که از طریق وی کودک نورسیده وجود خود را به صورت یک انسان اجتماعی بازیافته و پرورش می دهد.
او است که بعد از خلق آدمی در دستگاه آفرینش الهی، خدایگونه فرزندان خویش را آفرینش؛ و پرورش می دهد.
بعد از آفرینش گر نظام هستی، این آدمی است که در کالبد قابل ستایشی چون مادر شروع کننده مجدد است.
او همان زنی است که به عنوان مادر در زندگی هویت و نقش بنیادین پیدا می کند.
او است که در مقام تشبیه عشقِ خداوند به مخلوقاتش، عشق و جوانی و آمال و آرزوهای خود را مفت و مسلّم در اختیار فرزندانش می گذارد.
این جا است که این گفته هنرمندی چون رافائل قابل قبول می شود که:
«یک بوسه مادرم بود که مرا نقّاش کرد»؛
یا این گفته آبراهام لینکلن چهره مشهور در عالم سیاست را می توان ادراک نمود که:
«خود را بر آنچه هستم و امیدوارم بشوم، مدیون مادرم می دانم».
در همین جا است که ژول میشله نویسنده فرانسوی قرن ۱۹ میلادی (۱۸۷۴- ۱۷۹۸)، می نویسد:
«این یک قاعده کلی است که همه مردان برجسته، عواملِ برتری خود را از مادرانشان به ارث برده اند».
در چنین بستری است که به قولِ موسیقی دان آلمانی لودویگ فان بتهوون «مادر سازنده جهان و تابلوی آفریدگار است.
این جایگاه از نظر ادراک عاطفی اهمیت مادر به اندازه ای است که شخصیتی چون مارک تواین می گوید:
«من از عشق بدم میآید برای اینکه یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم».
یوهان ولفگانگ گوته می گوید:
«هیچچیز به قدر دیدن یک مادر با بچهاش روحپرور نیست، و هیچچیز حس حرمت و تقدیس ما را هنگام تماشای مادری که بچههایش وی را احاطه کردهاند، بیدار نمیکند».
جورج هربرت شاعر ولزی قرن ۱۷ میلادی (۱۶۳۳ – ۱۵۹۳)، سخن بس درستی را به یادگار می گذارد:
«یک مادر خوب به صد استاد و آموزگار میارزد». مادر من این گونه بود. قدر این مادران را بدانید.