کارل مارکس؛ ریشه های نظریه مارکسیستی
فیلسوف های آلمان مثل گئورگ زیمل، فریدریش هگل بر کارل مارکس اثر نهادند.
وی در دانشگاه برلین متاثر از افکار هگل و انشعابی که بعد از مرگ هگل میان پیروانش ایجاد شده بود، قرار گرفت.
لودویک فوئرباخ یکی از هگلیان جوان بود که قصد تجدیدنظر در افکار هگل برآمده بود، مارکس هم تحت تاثیر هگل و هم فوئرباخ قرار گرفت، وی این دو فلسفه را به شیوه جدید و زیرکانه با هم ترکیب کرد و بسط داد.
دو مفهوم مهم که جوهر فلسفه هگل را تشکیل می دهد، یکی دیالکتیک و دیگری ایدآلیسم است.
دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم تصویری از جهان است و نیز نوعی تفکر است که بر اهمیت فراگردها، روابط، پویایی ها، کشمکش ها و تعارض ها تاکید می ورزد و یک شیوه تفکر پویاست، نه ایستا.
دیالکتیک مفهومی است که می گوید جهان نه از ساختارهای ایستا، بلکه از فراگردها، روابط، پویایی ها، کشمکش ها و تعارض ها ساخته شده است.
باید بدانیم که دیالکتیک سابقه ای بیش از هگل دارد و در فلسفه بسیار مورد توجه قرار می گرفت.
کارل مارکس هم که چون متاثر از هگل بود آن را پذیرفت، اما به شیوه استفاده از آن انتقاد داشت.
چون که هگل دیالکتیک را تنها در مورد افکار به کار می برد، در حالی که مارکس احساس می کرد که دیالکتیک را می توان در تمام جنبه های مادی زندگی همچون اقتصاد به کار برد.
هگل همچنین وابسته به فلسفه ایده آلیسم بود که بر اهمیت ذهن و فرآورده های ذهنی تاکید می ورزد تا جهان مادی.
از دیدگاه این فلسفه تعریف اجتماعی جهان فیزیکی و مادی است که بیشترین اهمیت را دارد، نه خود این عرصه های مادی.
برخی از ایده آلیست ها بر این عقیده اند که فراگردهای ذهنی شان ثابت باقی می مانند، حتی اگر جهان مادی و اجتماعی دیگر وجود نداشته باشد.
هگل نیز نوعی نظریه تکاملی جهان بر اساس افکار ایدآلیستی را ارائه داد.
با توجه به نظریه او انسان ها در ابتدا فقط توانایی فهم حسی جهان پیرامونشان را دارند، در مرحله بعدی توانستند بر وجود خودشان آگاهی پیدا کنند.
آنها با این خودآگاهی فهمیدند که می توانند چیزی بالاتر از آنچه که الان هستند، باشند.
بنابراین، با توجه به رهیافت دیالکتیکی هگل، میان آن چیزی که انسان ها هستند و آن چیزی که احساس می کنند می توانند باشند، تعارضی پدید آمده است، و راه حل این تعارض در رشد آگاهی فرد به جایگاهش در روح وسیع تر جامعه است.
افراد به اینجا می رسند که برخورداری غاییشان، به تحول و گسترش روح کل جامعه بستگی دارد.
بنابراین، با توجه به تفکر هگل، افراد از مرحله شناخت اشیاء به مرحله شناخت خود و آگاهی از جایگاهشان در طرح گسترده پدیده ها تکامل می یابند.
در نهایت، هگل یک نظریه در باره تکامل جهان ارائه می دهد و آن اینکه دگرگونی تنها در سطح آگاهی رُخ می دهد. این دگرگونی در فراسوی نظارت کنشگران انسانی رُخ می دهد.
لودویک فوئرباخ بر آگاهی و روح جامعه که هگل بر آن عقیده بود، انتقاد داشت و فلسفه مادی اندیشانه او وی را به این نتیجه رساند که باید از ایدآلیسم ذهنی هگل دست بردارد و به جای افکار بر واقعیت های مادی انسان ها باید پرداخت.
فوئرباخ در انتقاد از هگل، دین را مورد بررسی خود قرار داد.
او می گفت که انسان ها ذات انسانی خود را به صورت یک نیروی غیرشخصی فرافکنی می کنند و آن را خدا می نامند.
انسان ها خدا را بالاتر از خود و در نتیجه خودشان را از خدا بیگانه می سازند و به عنوان موجوداتی ناکامل، ناتوان و گناهکار تقلیل می دهند.
فوئر باخ معتقد بود که این نوع از دین را باید از بین برد و برای براندازی آن از فلسفه مادی اندیشانه ای استفاده کرد تا از این طریق انسان ها در بالا قرار بگیرند.
در این فلسفه مادی اندیشانه دیگر خود انسان ها پایگاه خدایی می یابند، نه دین.
کارل مارکس که متاثر از هگل و فوئر باخ بود، اما بر هر دوی آنها انتقاد کرد.
مارکس به هواداران هگل که فلسفه ایدآلیستی داشتند، خرده می گرفت چون که هگل واقعیت های اجتماعی همچون ثروت و دولت را مانند افکار در نظر می گرفت و نه به عنوان هستی های واقعی و مادی.
هگل حتی اگر مساله کار را بررسی می کرد، تنها به کار انتزاعی ذهنی توجه داشت که این با علاقه ای که مارکس به کار انسان ها داشت، بسیار متفاوت بود.
همچنین به نظر مارکس ایدآلیسم هگل در جهت گیری سیاسی بسیار محافظه کارانه عمل می کند.
چون که اگر چنین به نظر آید که انسان ها خواه ناخواه به سوی آگاهی بیشتر در باره جهان آن چنان که باید باشد، کشانده می شوند، دیگر چه نیازی به هرگونه دگرگونی انقلابی است، زیرا این فراگرد خود در جهت دلخواه به پیش می رود.
پس هر مساله ای که وجود دارد در آگاهی نهفته است و راه حل آن را نیز باید در دگرگونی تفکر جستجو کرد.
استدلال کارل مارکس این بود که مسائل زندگی نوین را می توان در خاستگاه های واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایه داری جستجو کرد.
در حالی که هگل جهان را بر سرش نهاده بود (یعنی بر آگاهی و نه بر جهان واقعی تاکید داشت)، اما مارکس دیالکتیکش را بر پایه ای کاملاً مادی استوار کرد.
با وجودی که مارکس نقد فوئرباخ بر هگل را مورد تایید قرار داد، اما از موضع خود فوئرباخ هم زیاد خرسند نبود.
از جمله آن که فوئرباخ بر جهان مذهبی تاکید می کرد، ولی مارکس سراسر جهان اجتماعی و به ویژه اقتصاد را مورد بررسی قرار می داد.
هر چند مارکس مادی اندیشی فوئرباخ را پذیرفت، ولی احساس می کرد که او در تاکید یک جانبه و غیردیالکتیکی بر جهان مادی افراط کرده بود.
فوئرباخ مهم ترین دستاورد هگل، یعنی دیالکتیک او را در جهت گیری مادی اندیشانه اش، به ویژه رابطه جهان انسان ها و جهان مادی، ندیده گرفته بود.
مارکس می گفت فوئرباخ مانند بیشتر فیلسوفان، از تاکید بر کردار – فعالیت عملی – به ویژه فعالیت انقلابی دریغ ورزید.
کارل مارکس دو عنصر این دو اندیشمند یعنی همان دیالکتیک هگل و مادی اندیشی فوئرباخ را از آنها اقتباس نمود و او این دو عنصر را در جهت گیری خاص خود که همان ماتریالیسم دیالکتیکی است، ادغام کرد.
تفکر مادی اندیشانه مارکس و تاکید بر نقش اقتصاد باعث شد که او به سوی اقتصاددانان سیاسی از جمله آدام اسمیت و دیوید ریکاردو کشیده شود.
او این نظر آنها را که کار سرچشمه همه ثروت هاست را مورد تاکید قرار داد و این قضیه او را به طرف نظریه ارزش کار متمایل کرد
که طی آن استدلال می کرد که سود سرمایه داران بر پایه استثمار کارگران بنا نهاده شده است
که آنها دستمزد کمتری به کارگران می دهند
و این ارزش اضافی که سرمایه داران بدست می آورند و آن را دو باره سرمایه گذاری می کنند، بنیاد نظام سرمایه داری را تشکیل می دهد.
منبع: ریتزر، جورج.(1387). نظریه های جامعه شناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی، نشر علمی.