نخبگان و فرایند دموکراتیک شدن و توده مردم
ممکن است گروه های رهبری کننده به این نتیجه برسند که به نفع خود ایشان است که فرایند روشنفکری و یادگیری را سرعت بخشند.
زیرا صرف وجود توده های وسیعی که دنباله روی احساسات کور هستند، خطرات نهفته بسیاری در خود دارد.
آموختن روش های اندیشیدن واقع گرایانه، یعنی مردم سالار کردن ذهن، وظیفه برجسته دموکراسی های رشد یافته است.
آشکار است که آموزش واقع گرایی، فقط در دموکراسی هایی که هنوز جای خود را به نیروهای طرفدار دیکتاتوری و خودخنثی ساز نداده اند، اتفاق می افتد.
بر این اساس، آیا نمی توان مدعی شد که یک رابطه بهینه دموکراتیک میان نخبگان و توده ها وجود دارد؟
درواقع، فرض ما این است که مشخصه دموکرسی نبود قشر نخبه نیست، بلکه شیوه جدید انتخاب نخبگان و تفسیر جدید نخبه از خودش است.
در دوره های تغییر سریع، جامعه نیازمند گروه های کوچکی است که امکانات فرهنگی تازه را کشف کنند و برای بقیه مردم نقش عوامل آزمایش های زنده را بازی کنند و از این راه انواع نوینی از تجربه بیافریند که بعدها می تواند به الگوی عمومی تبدیل شود.
آنچه بیش از همه در جریان دموکراتیک شدن دگرگون می شود فاصله میان نخبگان و مردم عادی است.
نخبگان دموکراتیک معمولاً از دل توده برخاسته اند، به همین جهت می توانند توده ها را بفهمند.
حال ممکن است که با گذشت زمان، این نخبگان دوباره نقش خود را از دست بدهند.
در نتیجه توده برانگیخته شده، جای نخبه را اشغال می کند و از راه آزمایش و خطا می کوشد تجربه های او را تکرار کند.
جامعه پس می رود و به سطح ابتدایی برمی گردد.
اما، اگر برعکس نخبه بتواند دیدگاه های جدیدش را ابتدا به گروه های میانی و در پایان به توده منتقل کند، دموکراتیک شدن فرهنگ تبدیل به فرایند کاهش فاصله میان نخبه و توده می شود و نه فرایند گسترش برابر مبتذل.
در قرن بیستم چه در بُعد سیاسی و چه فرهنگی، این وضعیت در کشورهای در حال توسعه اتفاق افتاده است.
نخبگان سنتی قدرت خود را (حداقل به طور مستقیم) از دست داده اند و نخبگان دموکراتیک نتوانسته اند رهبری طبقات متوسط و پایین را جلب کنند و توده های برانگیخته شده نوعی پوپولیسم برقرار کرده اند که معمولاً با خشونت و فساد، هرج و مرج و یا دیکتاتوری توام بوده است.
درحقیقت، این که اشراف سالار باشد یا مردم سالار، آریستوکراتیک باشد یا دموکراتیک، در درجه اول به الگوی فاصله های عمودی آن بستگی دارد.
دموکراتیک شدن یا مردم سالاری گرایی، اساساً چیزی نیست جز کاهش فاصله های عمودی، یا به سخن دیگر، فاصله زدایی بین حکومت گران و حکومت شوندگان است.
در راستای فاصله زدایی می توان به نگرش «ریخت شناسانه» و نگرش «تحلیلی» اشاره کرد که دموکراتیک شدن به معنای چرخش از نگرش ریخت شناسانه به نگرش تحلیلی است.
مثلاً به نظر کسی که از حوزه حکومت بسیار دور است، مثلاً یک کشاورز شهرستانی، حکومت یک واحد همگون و یکپارچه است. چیزی مثل یک شخصیت اساطیری یا یک فرد معین، یعنی مشاهده گر بیرونی «ریخت شناسانه» می بیند.
اما کسی که درون حکومت است تصویری کاملاً متفاوت در ذهن دارد.
او که همه ترفندها و رقابت های توطئه گرانه برای کسب موقعیت را مشاهده می کند، حکومت را هر جور می تواند تصور کند، الا یک واحد همگون و یکپارچه. لذا، مشاهده گر داخلی «تحلیل گرانه» می بیند.
در جامعه های فاقد تحرک عمودی، نگرش ریخت شناسانه غالب است.
توده مردم در موقعیت مشاهده گر خارجی قرار دارند و مقامات مرکزی مثل پاپ یا امپراطور را از دور می نگرند. آنچه در عمل، درون خانه های بزرگان می گذرد در هاله ای از رمز و راز پنهان است.
اما، وقتی فرایند دموکراتیک شدن یا مردم سالاری شروع می شود، گروه های بزرگی به فرایند حکمرانی علاقمند می شوند و قدرت حکام را به چالش می کشند.
افکار عمومی خواهان نوعی حسابرسی از صاحبان قدرت می شود و طبیعی است که در چنین حالتی یک دیدگاه «واقع گرا» که سیاست را منحصراً مسئله قدرت می داند، نمی تواند راضی کننده باشد، بلکه برعکس لازم است فرایند سیاست ایده آلیزه شود تا توجیه ایدئولوژیک کافی برای قدرت فراهم آورد.
همین که مردم اجازه می یابند کارکرد درونی نطام قدرت را مشاهده کنند، احترام و ابهت ایدئولوژی های توجیه کننده نظام از میان می رود.
در نتیجه، دموکراتیک شدن به معنای از توهم رهایی یافتن است و دیدن آنچه در صحنه قدرت و حکمرانی وجود دارد.
منبع: مانهایم، کارل (1385)، دموکراتیک شدن فرهنگ، ترجمه پرویز اجلالی، تهران: نشر نی، ص 75-52.